داستان

Thursday, July 05, 2012


ازبایزید نقل است که گفت
«مردی درراه کعبه پیشم آمد. گفت کجا روی گفتم به حج. گفت چه داری گفتم دویست درهم.
گفت بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من درگرد که حج تو این است. گفتم چنان کردم.»
تذکرة الاولیاء به نقل از «تجدد و تجدد ستیزی درایران.» عباس میلانی ص 65

آقای دوجیم
 
آقای دوجیم وقتی از زندان درآمد، مهندس شده بود. مهندس مکاتبه ای. وازاین طریق مدرک «تکنیسین برق» گرفته بود. شغل قبلی اش هم فنی بود. بعد ازکودتای 28 مرداد، وقتی لیست افسران توده ای کشف شد اسم او هم درآمد. سرخدمت بازداشتش کردند و بردندش زندان. آن سال ها زندان ها دوره ای بود و از نظر جغرافیائی تقسیم بندی می شد و بستگی داشت با میزان جرم و نحوه بازجوئی و استقامت یا نرمش متهمان. مناطق بدآب و هوا بدترین زندانهارا داشت و بدترین هایشان فلک الافلاک و برازجان بودند. زندانیانی که در قصر و قزل قلعه یا شهرهای بزرگ دوره محکومیت را میگذراندند از بیشترین امکانات سود میبردند. ملاقات ها راحتتر بود تا شهرهای دور مثلا حوالی کویر یا  بنادر. آن هم با آن جاده های خاکی و خراب آن دوران و کمبود وسائل مسافرت. آقای دوجیم را فرستاده بودند به زندان برازجان که تا بندر بوشهر فاصله چندانی نداشت.
آقای دوجیم اصلا اهل سیاست نبود. بیشتر درویش مسلک و اهل بزم و می و تار بود. از چپ و راست چیزی حالیش نبود. اما میدانست حزب توده بین افسران نفوذ کرده وعده ای ازهمکارانش نیزاسم نویسی کرده  وفعالیت هائی میکنند. کنجکاوی اش  باعث شد که به سراغش بروند. بعد از چند جلسه صحبت با یکی از دوستان، عضویت حزب را پذیرفت. اما درتمام دوران عضویت درحد یک هوادار باقی ماند تا زمانی که سازمان زیر ضربه رفت. وقتی هم دستگیر شد واقعا بیگناه بود و جرمی مرتکب نشده بود جز پذیرفتن عضویت حزب توده که خلاف مقررات ارتش بود، حقا و انصافا مستوجب آن کیفر سنگین نبود.  اما درجلسه دادگاه ورق برگشت و او یکی از مجرمان آن حادثه شناخته شد. حادثه ای که کوچکترین دخالتی درآن نداشت. آقای دوجیم دربازجوئی خود را یکی از شرکای حادثه معرفی کرد و با این فداکاری، ازمیزان جرم رفقا کاسته شد و محکومیت اعدام دوستانش را منتفی کرد. و حالا که بعد ازسال ها اززندان بیرون آمده، همفکران سابق ش که شغل خوب و پردرآمدی داشتند، دنبال کار مناسبی برای مهندس دوجیم بودند. طولی نکشید که دریک شرکت پیمانکاری که مدیرش از افسران زندان کشیده بود، پیدا شد و با سمت مهندس برق به کارگاه شرکت درشمال کشور فرستاده شد.
آن سالها بازار کار درایران رو به رونق بود. بعدازکودتای سال 32 با راه افتادن مجدد شرکت سابق نفت -  و این بار همراه با کنسرسیوم نفتی -  و استحکام موقعیت ایران، اقتصاد کشور رشد صعودی پیش گرفت. طرح های عمرانی درسراسر کشور شروع شد. به موازات اجرای پروژه های بنادر و راه سازی و کارخانه های تولیدی و احداث دانشگاه های جدید، هزاران کارگر خارجی دراستان های گوناگون کشور سرگرم کار شدند. البته درکنار آن همه فعالیت های عمرانی، خفقان و سانسور هم شدت گرفته بود و ساواک لحظه ای از شکار مخالفین و جوانان پرشور غافل نبود.  زندان های تازه درشهرهای بزرگ و کوچک با مجهزترین وسایل شکنجه بنا میگردید. کودتا چهره های تازه ای وارد بازار کار کرده بود همچنان با پروژه هایی که به فضای آرام و امنی نیاز داشت. درکنار فعال شدن زندان ها پروژه های عمرانی نیز توسعه پیدا می کرد. در چنین موقعیت استثنائی بود که افسران آزاد شده از زندان به سرعت جذب بازار کار می شدند. سرخوردگی و انفعال آنان بعد ازشکست فعالیت های حزبی بستر مناسبی شد که به کسب و کار و مال و منال رو بیاورند. از فرش فروشی و آهنگری و چلوکبابی و کاه فروشی و مترجمی گرفته تا تأسیس شرکتهای معدنی و ساختمانی  و ...  به کسب و تجارت  پرداختند. آموزشهای حزبی فراموش شد و شعارهای رنگ باخت.  یکی از همین افسران که بعد ازرهایی از زندان به توصیه دوستی درکرمانشاه همکارم شده بود روزی با حسرت و اندوه  میگفت:
«ازاین به بعد باید پولدار شد وزندگی کرد. زندگی خوب تا ازآن لذت برد. نه از کارگر خیری دیدیم نه از دهقان. این همه سال ها فعالیت زیرزمینی، که وحشت مدام زیرپوستمان لانه کرده بود به کجا کشید! آن همه گفتیم و نوشتیم و شعار دادیم و بهترین دوران عمرمان را درزندان گذراندیم، چه نتیجه ای داد؟ آخر سرهمان دهقانان رفتند دست شاه را بوسیدند و زمین گرفتند. ما تقلا میکردیم این رسوم بردگی را ازبین ببریم غافل ازاینکه چقدر از مرحله پرت بودیم و هستیم. مگر این جان سختی هارا میشود به این زودیها ازبین برد؟ و حالا هرروز شاهدیم که ارتجاع شدت پیدا میکند و قوت میگیرد و مردم بیشتر درجهل و بیخبری غوطه میخورند. خوشحال هم هستند که زندگی میکنند. شریفترین دوستان را ازدست دادیم. بعد از آن همه تحمل و بدبختی و فشار روحی، تازه دراثر تبلیغات دولتی، نوکر بیگانه  و نماینده اجنبی هم معرفی شدیم! دردی که مرا ازپا درآورده و لحظه ای از کابوس وحشت و خفت رها نمی شوم. اعدام دهها نفر از افسران و یاران و رفقای صادق و صمیمی که بیخبر از ساخت و باخت های پنهانی رهبران قربانی ارتجاع شدند.»  سروان مطصفی رحیمی یادش گرامی باد.

آقای دوجیم درمدیریت کارگاه آدم لایقی بود. اما پایش به محافلی باز شد که مسئولیتها را فراموش کرد و دراثر معاشرت با عده ای از به اصطلاح روشنفکران ناراضی ولایت،  تا نزدیکی های صبح پای منقل به شعرخوانی نشست. دوسال بعد وقتی به تهران برگشت معتاد شده بود. درهمین وقت ها بود که پسرش را به خارج فرستاد برای تحصیل. ولی بعدها معلوم شد که فرزند جوان و خوش ذوقش از حضور پدری که تا چندی پیش پرونده زندانی سیاسی بودن او بین رفقا مایه سربلندی اش بوده تریاکی بودنش را نمیتواتند تحمل کند. زنش به اعتراض قهر کرد و رفت پیش والدینش به شهرستانی که زندگی میکردند. دختر جوانش باجوانی نرد عشق باخت و هردو عازم اروپا شدند. خانواده ازهم پاشید.
یک وقتی خبرآوردند که دوجیم زندانیست. بارون یوسف که از قالتاق های روزگار و ازکلاشان معروف بین پیمانکاران به واسطگی و وصله پینه زدن اختلافات شهرتی داشت این خبر را پراکند به امید اینکه پولی جمع آوری کرده و آقای دوجیم را از زندان بیرون بیاورد. با زندانی شدن دوجیم خانه خلوتش نیز مهر و موم و هرزگی های پیرانه بارون یوسف نیز به حالت تعطیل درآمده بود.
بالاخره رفتند سراغ آقای عادل که از کارمندان صدیق دادگستری بود ولی به علت ناپرهیزی که در باره دادگاه های متهمین وقایع آذربایجان، مرتکب شده بود و یکی دوجا گفته بود که این دادگاه های نظامیِ آذربایجان، ازدادگاه بلخ اعاده حیثیت کردند؛ محکوم شده بود که چندسالی  به عنوان ناظر یا معاونت زندان را تحمل کند. بارون یوسف شنیده بود که همسایه اش کشباف با آقای عادل رابطه دارند. به سراغ همسایه رفت و ماجرارا با او درمیان گذاشت. آقای کشباف که از بارون یوسف و خانواده اش دلخوشی نداشت گفت تقاضایتان رابنویسید من به ایشان میدهم و فردا همین وقت بیائید  نتیجه را بگیرید. بارون یوسف که انتظار نداشت کار به این سرعت پیشرفت کند پرسید مگر شما با ایشان خیلی نزدیکید؟  آقای کشباف گفت ایشان برادر خانمم هستند و امشب همدیگر را میبینیم. نیم ساعت بعد بارون یوسف پاکت دربسته ای رابه آقای کشباف داد و با چرب زبانی از او تشکر کرد  و رفت.
روز ملاقات صبح اول وقت، بارون یوسف درخانه کشباف را زد و بااصرار از او خواست که همراهش تا زندان بیاید. کشباف به اکراه پذیرفت. بین راه زن میانسالی که به طرز زننده ای آرایش کرده بود و کنار خیابان درانتظار بود سوارش کرد. زن پاکتی را به بارون یوسف داد وگفت «زودباش چک ش را بنویس یده.» بارون یوسف پاکت راباز کرد و بعد ازخواندن و اطمینان از محتویاتش آن را گذاشت توی جیب بغلی و ماشین راه افتاد. رسیده بودند سر چهارراه پشت چراغ قرمز. مردی نزدیک شد و بانشان دادن کارتی به راننده دستور داد «بزنین کنار» بارون یوسف که پشت فرمان بود با قیافه ساختگی پرسید «برای چه آقا؟»  چراغ سبز شده بود. ماشین را کشید طرف پیاده رو. و ماشین های پشت سرش راه افتادند. مردی که کلاه شاپو سرش بود باکت و شلوار سرمه ای، سرش را توبرد و آرام و با تحکم گفت«ـخانم بیایین پائین.» زن هول کرد و پرسید «من؟ من برای چه بیام پائین؟ »  مرد درماشین را باز کرد و کارت شناسائی رانشان خانم داد و گفت« گفتم بیا پائین، اینجا سرچارراهه معطلم نکن خانم  ر ... » و دست زن را گرفت و کشید پائین. برد طرف جیپ شهربانی که سپر به سپر چسبیده بود به ماشین بارون یوسف.
آن دو راه افتادند طرف زندان. کشباف که از دیدن این صحنه به شدت عصبی بود و به نظرش رسید که به بهانه ای پیاده شود. در فکر راه و چاره بود که ماشین جلو زندان ترمز کرد.
آقای عادل آن ها را بااحترام پذیرفت و بکی را فرستاد دنبال آقای دوجیم که بیاورند دفترش .
دوجیم قد کوتاه و قیافه درهم و گرفته ای داشت. رنگش به قهوه ای میزد با موهای جوگندمی پریشان با ریش چند روزه . صورت پف آلود و چشم های خمار. با دوکیسه آویخته و چروکیده از زیرچشم هایش که انگار گردی رویشان نشسته بود. و لب های متورم، اعتیاد از سر و صورتش داد میزد. وقتی وارد اتاق شد ازدیدن بارون یوسف لبخندی زد و گفت «چه عجب! امروز که روز ملاقات نیست؟» مخاطبش اشاره به کشباف کرد و گفت که «ازلطف ایشان بود. آقای کشباف همسایه هستند وبرادرخانم  آقای عادل.» چشمکی هم زد که از نظر عادل دور نبود. آن دو کنار کشباف ایستادند. بارون یوسف کمی ازاین طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت «رفیقت کار بزرگی برنده شد.»  دوجیم پرسید «کدام یکی؟»  بارون یوسف گفت «خلبان یزدی.»  دوجیم لبخند تلخی زد و نگاه به بارون یوسف درآمد چیزی بگوید ... » که بارون یوسف گفت «رفتم دیدنش وضع تو را گفتم گفت دندش نرم. لابد آمده ای که کمکش کنم. نه خیر من وظیفه ندارم جریمه عیاشی و ولخرجی های دیگران را گردن بگیرم ...»  دوجیم گفت «خواهرزاده اش چند ماهه برای یک چک برگشتی سی هزارتومنی اینجا آب خنک میخوره، به دادش نرسیده تا چه رسد  به من!» ونگاه کرد به آقای کشباف که خیره شده بود به آن دو. 
بارون یوسف گفت «درد  دیگران به من و تو ربطی نداره. تموم شد دیگه. امروز میریم .  .. .»
و پاکتی از جیبش بیرون آورد و به دوجیم  داد.  و گفت
«امروز صبح آورد. اصلن فکرشو نمیکردم به این سرعت بگیره بیاره باید امشب چک ش را بهش بدهم. سراین کارها سنگ تموم گذاشته.»
 چشمان دوجیم پراز شادی شد. و گفت
« به این زودی درست شد؟»
بارون یوسف که در پاکت راباز می کرد گفت 
آری از دومین هفته سال جدید  کار تو نیز شروع میشود. این دفعه  نباید اشتباهات گذشته را تکرار کنی!
عادل که تازه  متوجه شده بود صحبت های آن دو طولانیست با یک مأمور و سفارش های لازم آن دو را به اتاق ملاقات فرستاد.

هیاهوئی در راهرو پیچید. پیشخدمت وارد شد  وگفت « آقا یه عده باباشمل آمدن اینجا بیرون وایسّادن خیلی ام جاهلن همشون. میخواهن شمارا ملاقات کنن. هرچی بهشون میگم مهمان دارن قبول نمیکنن. میگویند ماهم مهمان خدا هستیم وبایسّی آقا رئیس را زودتر ببینیم کارمون مهمه.» عادل گفت «بگو بیان تو.»
دربازشد. یک عده کلاه مخملی همه پت وپهن و یقه باز، سبیل کلفت با هیکل های بزن بهادری با کفش های پاشنه خوابیده لخ لخ کشان صف کشیدند پای دیوار مقابل میز رئیس. عادل که به احترام آن عده بلند شده بود و چشمش به در؛  روی نفراتی بود که وارد میشدند. یکی از آن ها وقتی دید چشم عادل هنوز به در است گفت
«تمومه دیگه. کسی نیست. بفرمائین بنشینین شما پشت میزتان آقای رئیس.»
آن که وسط ایستاده بود سبیل های پهنی داشت. کت و شلوار تمیز راه راهی پوشیده بود تسبیح دانه درشتش را گذاشت توی جیب شلوارش با کف دست چپ از روی پیراهن یقه باز سیاه، سینه پشم آلودش را مالش داد. رفتارش نشان میداد که سخنگوی آن عده است. گفت «عرض کنم خدمتتون که  ..».   چشمش افتاد به کشباف که با کنجکاوی آن عده را تماشا میکرد. اشاره کرد به کشباف و از آقای عادل پرسید
«ایشان از محارمن؟»
 عادل بالبخندی خودمانی گفت
« بلی ایشان آقای کشباف شوهر خواهرم ...» سخنگو پرید وسط حرف عادل گفت
«پس تمومه دیگه از خودمونه!»
 عادل کشباف رانگاه کرد. بعد خیره شد به سخنگو. نگاهش می گفت که درانتظار است. سخنگو گفت
« بلی درسته متوجهم. ما که متوجهیم دیگه شما وقت زیادی ندارین. چاکرت عباس چاله.» و بعد یک یک دوستانش را معرفی کرد تا رسید به نفر سیزدهمی گفت «رسول مچل!»  غرض از مزاحمت اینست که ما آمده ایم حضور شوما تا زندانی هایی که زیر هزارتومن هسن لیستاشونا به ما بدین حدود شصت و پنج تا ...» رو کرد به یکی از دوستانش پرسید
«ببینم اکبر ننه، بودجه چقده بود؟»  مخاطبش گفت
 «شربت اغلی پنج تومن خواست. میرحجازی چهار هزار و هفتصد تا کدومشو باس حساب کنم.؟»
سخنگو گفت «همون گرونه راباس محاسبه کنی. شربت اغلی را. ما که گدا نیسّیم . یه بار اتفاق میفته درهمه عمرمون.»
 رو کرد به رسول مچل که از همه شون مسن تر به نظر میرسید گفت «درس میگم یانه؟»  رسول مچل که با تسبیح بازی میکرد،  نگاهش رفته بود به دیوار آن طرف حیاط که روی هره بالای پنجره ای دوکبوتر درحال عشقبازی بودند، کمی دیرتر پاسخ داد و گفت «البته که درسته. مولا یارت داش عباس.»  سخنگو گفت « بزن بریم اکبر ننه چقد میشه زودباش دیگه بگو آقای رئیسا زیاد معطل نکن کار و زندگی دارن اینا.» اکبر ننه خیلی سریع پاسخ داد «شصت و پنج تا.» 
سخنگو رو به عادل گفت «ما جمعن شصت و پبجزارتومن بودجه داریم که  ... » حرفش را برید و کلاه شاپوی سیاه رنگ و بزرگش را ازسرش برداشت که به طرز رقت باری طاس بود با چند جای زخم و بریدگی خط خطی. اما نه از آن خط خطی های قمه زنی های عاشورا.  دست برد جیبش  پنج هزارتومان شمرد و آرام زیرلب گفت «اول دشت به نام مولا علی.  اللهم صل علی  ...»  و صدای صلوات زیر سقف اتاق پیچید.
آقای عادل و کشباف همدیگر را تماشا میکردند  و نمیدانستند منظور آن عده  ازاین کارها چیست.. پول را انداخت توی کلاهش. بعد کلاه را گرفت جلو نفرات دست راست تا یک یکی پول ریختند توی کلاه  و بعد رفت سراغ نفرات دست چپ و رسید به آخرین نفر که همان رسول مچل بود و او نیز سهم خود راانداخت توی کلاه. سخنگو کلاه شاپوی پر از اسکناس را گذاشت روی میز عادل وبعد از مرتب کردن اسکناس ها گفت
«مال شما. ولی هرچه زودتراین کارو بکنین. خواهش میشه. یعنی شب عیدی برن خونه هاشون. پیش زن و بچه هاشون باشن.»
نگاهی کرد به دوستانش و چانه اش را خاراند و گفت «خب.»  بعد از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد و رو به عادل گفت
«خب مامیریم گشتی تولاله زار و اونطرفا بزنیم بعد از ظهری برمیگردیم این جا. البته حضورتان. تا اون موقعم که کارا تموم شده دیگه. یاحق مرخصیم.»
سپس روکرد به کشباف و گفت «شومام لطفن آقا رئیسا کمک کنین که زودتر این کارتموم بشه.»
آقای عادل گفت «مقررات اینه که این پول را به صندوق بپردازید رسید بگیرید درست نیس که من از شما این همه پول را قبول کنم. اداره مقررات ... » سخنگو پرید وسط حرف عادل و گفت «نه آقای رئیس ما حضورتون عرض کردیم صندوق مندوق و مقررات حالیمون نیس. خودتان  این زحمت را بکشین مولا یارتون. گذشته از اون صندوق از ما نمیپرسه برای چه این پولارو میدین؟ ما چه جوابی داریم به اون بنده خدا بدیم؟»
و راه افتادند و رفتند بیرون. صدای لخ لخ کفش های آن عده روی موزائیک های راهرو اداره زندان هنوز به گوش میرسید که پیشخدمت  وارد شد و گفت «اینا گفتند بعد از ظهربرمیگردیم.»  وقتی چشمش به پول های روی میز افتاد گفت وای خدا!  این ها برای چه این همه پول را دادند  شما چرا گذاشتین روی میزتان؟ دردسر نشه آقا.»
عادل گفت «ـبرو آقای شریفان را بگو زود بیاد اینجا.»
پیشخدمت که هنوز چشمش روی پول ها بود گفت «کدام یکی راآقا،  صندوق یا بازرسی؟»
عادل گفت «صندوق را. رئیس صندوق را زودتر بگو بیاد.»
با نظارت عادل با کمک دو کارمند دیگر لیست زندانیان زیر هزارتومنی آماده شد. همه شان را خبر کردند که وسایلشان را جمع کنند. غروب آزاد خواهند شد. زندانیان مفلوک ناباورانه به همدیگر نگاه کردند. ولوله بین زندانیان افتاد و شایعه به سرعت در زندان پیچید که از طرف دولت به خاطر شب عید بخشوده شده اند.
عادل مجبور شد بین زندانیان برود و توضیح بدهد. رفت و گفت «یک عده از داش مشدی های میدان آمدند و پولی دادند و شما را آزاد کردند.»
نم نم باران تازه شروع شده بود که آن عده برگشتند. آقای کشباف درکریدور منتظر بود که آن ها برگردند تا هدف و انگیزه کارشان را بپرسد. سخنگو با دیدن آقای کشباف که یادداشتی دستش بود و مشغول شمردن و جمع زدن نفرات بود پرسید:
«داشی کار تمومه؟»
کشباف پاسخ داد «بلی تمومه ولی میخواستم بدونم منظورتان ازاین کارا چیست؟ ... » سخنگو حرفش را قطع کرد و گفت
«مهم نیس داشم یه کمی دندون رو جیگر بزا ...   چند نفرن؟»
کشباف که آخرین رقم را جمع زده بود گفت «هشتاد و شش نفر.»
مرد داد زد « مسّبتا شکر»
و صدایش توی کریدور پیچید.
مرد با ناباوری رو به دوستانش گفت
«می بینین! 86 نفر حالا بگیر با زن و بچه هاشون!»
بعد هر دو دستش رابهم زد و گفت « جل علا! پسر این که یه قشون میشه!»  و رفتند توی اتاق عادل.
ازدحام و سر و صدای حیاط زندان غیرمنتظره بود. کارمندان اداره پشت پنجره ها ایستاده و تماشا میکردند. پاسبان ها آن عده را درحلقه خود تا در خروجی هدایتشان میکردند. دربیرون دو نفر درانتظار بودند و به هریک پولی میدادند برای سورسات شب عید. وقتی همگی مرخص شدند آن دو نیز دراتاق عادل به دوستان خود پیوستند.
این بار نیز سراپا به همان ترتیب که صبح ایستاده بودند جلوی میز عادل صف بستند. سخنگو در جعبه شیرینی را که روی میز عادل بود باز کرد و رو به عادل گفت
«آقای رئیس حالا من یک یک این دوستانم که از این لحطه «حاجی» شدند  به شما معرفی میکنم. حاجی واقعی ها! نه از اونا که میرن اونجارا هم  .... استغفرالله ...   حالا بفرمایین کامتونا شیرین کنین. از رسول مچل شروع میکنم که شده حاج رسول» و یک شیرینی داد به رسول مچل و رویش را بوسید و گفت « قبول باشه حاج رسول.»  به همان ترتیب با همه دوستانش روبوسی کرد و حاجی شدنش را تبریک گفت. تا نوبت رسید به خودش. رسول مچل نزدیک شد و یک نان خامه ای را به سخنگو داد. رویش را بوسید و گفت «حاج عباس تو خیرات کردی و بانی این کار شدی برامون. خدا پدر و مادرت را بیامرزه»
اشک درچشمانش حلقه زد.
سخنگو که احساس کرد سکوت غم آلود فضارا متأثر کرده یکباره فریاد کشید
«دسته حاجی ها مرخص.»
 و با تعظیم سر از اتاق عادل بیرون رفتند.
کشباف غرق حیرت از کرامت و جوانمردی آن جماعت، زیر نم نم باران راه افتاد طرف خانه اش. سرکوچه نرسیده به سه راهی، بارون یوسف را دید با دوجیم همراه همان زن، که وارد خانه اش میشدند .



Saturday, April 28, 2012

کتاب سنج جلد دوم


کتاب سنج جلد 2 با نقد و بررسی آثار زیر ازسوی انتشارات
  درلندن منتشر شدH&S Media Ltd
__________________________________________________
ازحجتیه تا حزب الله                                                    علیرضا نوری زاده
اسرار گنج دره جنی                                                     ابراهیم گلستان
سه دفتر                                                              علی گلعلی زاده لاله دشتی
ترس ولرز                                                            غلامحسین ساعدی
توتالیتاریسم اسلامی، پندار یا واقعیت؟                                   شهلا شفیق
جزیره سرگردانی                                                          سیمین دانشور
جنبش دانشجوئی ایران ازآغاز تا انقلاب اسلامی                  عمادالدین باقی
چشم باز و گوش باز                                                     ذکریا هاشمی
به حاکمیت ملی و دشمنان آن                               فخرالدین عظیمینگاهی
خیام آن دروغ دلاویز                                                  هوشنگ معین زاده
در تیررس حادثه – زندگی سیاسی قوام السلطنه                     حمید شوکت
درسوگ آبی آب ها                                                       بهروز شیدا
دکتر نارسیسوس وداستان های دیگر                                 مسعود بنهوری
روایت                                                                     بزرگ علوی
زمینه و پیشینۀ اندیشه ستیزی درایران                                اسد سیف
زنان پرده نشین ونخبگان جوشن پوش.          فاطمه مرنیسی  ترجمه ملیحه مغازه ای
شب بخیر رفیق                                                         احمد موسوی
گدار                                                                       حسین دولت آبادی
قبیلۀ من                                                                 مسعود نقره کار
ناتنی                                                                        مهدی خلج
این کتاب را از آمازون تهیه فرمائید

 

Saturday, April 09, 2011

«جونم واست بگه»

جواد مجابی

ناشر: پن پاب

چاپ اول . زمستان 2009 . استکهلم

این اثر که شامل بیش از50 داستان کوتاه است در 447 صفحه در سوئد چاپ و منتشرشده است.

داستان ها، به کوتاهی هریک با مفهوم ویژه ای خواننده را سرگرم میکند. نهیب میزند. فریادِ پنهانش در گوش ها میپیچد تنوع قصه ها در فضاهای گوناگون و مطبوع که مجابی برای مخاطبین خود آفریده، خواننده را تکان میدهد. شوقِ دنبال کردن اثر داستان، طول زمان را میکُشد. وقتی کتاب را میبندی، دردنیای پراز راز و رمز قصه ها سرگردانی.

هرداستان طرحی زیبا به همراه دارد. طرح های هنرمندانۀ نویسنده، زنده و گویاست انگارکه در تماشای تابلویی، هنرمندِ اندیشمندی لبخند به لب، و گاه به طنز و ریشخند، غوغای هستی را برایت روایت میکند .

نخستین قصه این اثر«مرغ زیرک چون به دام افتد». داستان گیرائی ست: ازدام افتادن آدمی، درقصه های شیرین و فریبنده . معتادانِ قصه، قصه گورا میکشند. گویا پی برده اند که قصه ها مانع رشد اندیشه و فکر است و پای منبرآنها نشستن کاریست بیهوده. اما با جان سختی عادت ها چه باید کرد؟ جان کلام در راز اعتیاد نهفته است.

«اولین کسی که از زورسرما به اتاق برگشت صدای قصه گورا شنید. ... قصه درفضا حرکت میکرد. لغت به لغت ... ... سومی ازحیاط گذشت قصه با آنها حرکت کرد روی پله، در رختخواب و درکوچه. آنکه در کوچه میرفت اندیشید نمیبایستی ازآغاز دل به قصه میسپردیم. »

در ص 113 داستان : «آن جا که پیدایم کنند» داستان قتل های پنهائی ست. آدم هایی که توسط مأمورین رسمی کشته میشوند. قبلا، طرح برگ 111 اشاره هائی به خواننده القاء کرده است. پرندۀ ریشدارخیالی و زنی نیمه عریان با دو پستان آویزان. «روز بعد آن کوتاه قامت ریزنقش به پانسیون آمد، به اتاقم منتظر بودم با ترس، که تهدیدش را عملی کند. رسیده و نرسیده اشاراتی کرد به فعالیت هائی که در زمینۀ حذف درممالک مترقی و بلافاصله با لحنی مؤدبانه تأکید کرد که همکارانش، ازاین قضایا چندان دلخوشی ندارند، مگر مجبور شوند. سعی میکرد امنیت خاطررا با کلماتی دو پهلو به من حالی کند. ... ... وحشتم به اوج رسیده بود که گلوله دررفت ...»

نویسنده، در«سرسری همان سرتاسری ست»، روان اکثریت وساده اندیشی عوام و مهمتر، موضوع فاصلۀ طبقانی را با زبانی ملموس به چالش گرفته است. داستان میگوید: ملکه ای درجمهوری نوپای ساحلی، پوشش تازه ای برای خود انتخاب میکند. سالی نمیکشد که مردم «ازمزیت آن لباس داد سخن ندهد.» جامعه، به آن لباس عادت میکند. اما پس از مدت زمانی کوتاه «جانوران موذی شناخته و ناشناخته زیرپوشش های توبرتو راه افتادند.»

دراین گیر ودار مصیبت بار وآلودگی و بیماری عمومی، ملکه ازاین درشگفت است که

«چرا عامۀ مردم از یک موهبت ملوکانه چنان سخن میگویند. که انگار به عذابی گرفتارند.»

دربخش دوم همان داستان ، درادامۀ اصلاحات ملکه، طبقات گوناگون جامعه در«مرکزهویت ملی» به ثبت میرسند. با نصب علامت های تازه، تمیز زنان ازمردان و راه افتادن نوعی خشونت قانونی درمدارس ورزشی با تصویرهای "خرس و گرگ" که برلباس ها نصب شده، عکس هایی ازسرهای بریدۀ دشمنان میهن برسینۀ جنگاوران ... کینه های گذشته را بیدارمیکند. همزمان، بی بند وباری جامعه به گوش ملکه میرسد. میپرسد این: «برهنگی بی حیا مختصر لرزه ای به ارکان نظم جامعه می اندارد تا حالا شکافی برداشته؟ عرض کردند خیر. فرمود هروقت شکاف برداشت ... بگذارید بکنند آن چه می خواهند بکنند.»

داستان «پیاده روی کافه ری وی یرا»

دویار دبیرستانی بعد از بیست سال بهم میرسند. شاعر و قاتل. شاعر خبردارشده که «رفیق دوران دبیرستان تا «کنون یک عضو فرهنگستان و یک مترجم و یک نوول نویس را ربوده وکشته بود.» قاتل هم پی برده که شاعر ازشغل او آگاه است. با تمهیداتی برای خوردن کاپوچینو به قهوه خانه ای میروند. پشت میزی مینشینند. صدا میترکد. «قاتل پشت به ساختمان داشت وهیکل درشت مرا ازدید روبرو پنهان میکرد.»

قاتل که شاعر را به دامگاه کشانده به قتل میرسد.

اما درباره 7 داستان پایانی هرگز گمان نمیکردم جواد، با آن قیافه مهربان ولی کم خنده اش، اینقدرشوخ طبع باشد و راویِ هفت داستان رآلیستی «تیزنامه » با تمام شواهد عینی. به ویژه داستان 6 که هم مستند است وهم تازه برای نسل تبعیدیان درمعرفی فرهنگ و سنتِ پایدار و دیرینه. ونکتۀ دیگر اینکه، نویسنده، با استفاده از یادمانده های دوران کودکی و نوجوانیِ خود، بازیگران و عاملان تیزنامه را بدون کمترین کبر و غرور به مخاطبین معرفی می کند.

Tuesday, June 22, 2010

شب کار

شب از نیمه گذشته بود که از ملاقات دوستی برمیگشتم خانه. کوچه با نورچراغ ها روشن بود تا سر خیابان آمدم به هوای تاکسی. کمی ایستادم خبری نشد. سلانه سلانه سرازیری خیابان راه افتادم.نرسیده به سه راه از پشت سر به صدای بوق ماشین برگشتم. از همان تاکسی های مسافرکشی بود. راننده شیشه را پائین کشید و پرسید کجا؟ عقب ماشین سه نفر نشسته بودند. و ظاهرا چرت میزدند. آدرس را که گفتم یکی گوشۀ چشم چپ راکمی بازگرد و نگاهِ خفیفی کرد و چشمش را بست. نشستم کنار راننده و ماشین راه افتاد. سر کوچه زنی بچه بغل دست بلند کرد و گفت میدان شهید ... راننده گفت 300 تا میشه خواهر. آقا بچه ام مریضه باید برسانم درمانگاه ... همین که گفتم و خواست راه بیفته گفتم سوارش کن و خودم را کشیدم طرف راننده و زن سوارشد. راننده برگشت طرف من و پرسید تازه از خارج آمده ای؟ گفتم نه. با تعجب پرسید این جوانمردی ها مال نسل گذشته است. مدت هاست فاتحه اش خوانده شده اینجا. زن برگشت و با نگاهی سنگین گفت . هنوزهم هست. شرف وآدمیت را نمیشه ازمردم گرفت به این سادگیها . راننده وارفت. یکی ازپشت گفت خواهر حرفهات بو میده! شکر خدا کن حالا اسلام با شریعت داره حکومت میکنه! پاسدارای ولایت فقیه چار چشمی مواظب امنیتِ ...!
زن پرید وسطِ حرفش :
تو بو گندو مواظب خودت باش! اونا فقط آدمکشی بلدن .
ازسکوت آن ها حیرت کردم .
به مقصدم رسیده بودم ولی ازقصد پیاده نشدم . به راننده گفتم خانم را برسان بعد ... تاکسی راه افتاد تا رسید به درمانگاه. خانم با بچه اش پیاده شد. و رفت تو. پول تاکسی خودم وآن خانم را پرداختم. قصدم این بود که وضع شبانۀ درمانگاه ها را که سالهاست ازوطن دورم ببینم. به قصد پیاده شدن خودم را کشیدم طرف در، که یکی ازآن سه ازپشت سر مرا گرفت و گفت تکان نخور!
راننده که مواظب بیرون بود برگشت و چیزی گفت که نفهمیدم. دو جوانِ مسافر آمدند جلو که سوارشوند یکی به من سلام داد. نمیشناختم. به نظرم مرا با یکی عوضی گرفته بود. وقتی مرا درآن وضع دید ، درِ عقب را بازکرد، فریاد کشید و کمک خواست. راننده که خطر را احساس کرده بود مرا هُل داد بیرون. درست درهمین موقع آمبولانسی آژیرکشان مقابل تاکسی، با کم کردن سرعت توقف کرد. راننده با گرفتن دنده عقب موفق شد فرار کند. خواستم شماره تاکسی را یادداشت کنم. دیدم آنقدرگل نشسته روی پلاک نمرۀ ماشین که شماره قابل خواندن نیست.
جوانی که به من سلام داده بود گفت این ها شب کارند. شکارچیان شب کار!

به خانه که رسیدم ، کیف پول و ساعت مچی ام نبود!

Friday, April 02, 2010

مادر وکله های لخت


خواب نبود، اما بعدها به آنچه که اتفاق افتاده بود فکر کرد، با اطمینان گفت: مادرم گفت.
دشت بزرگی بود با کمر خمیده که انتهایش با شیب ملایم درافق خاکستری چسبیده بود به ابرها .
باد تندی با صداهای مغشوش و درهم از هرطرف میریخت توی سرازیری دشتِ دلگیر। خس و خاشاک گره خورده با گرد و غبار دور خود میچرخید و به سرعت رو به بالا دردل ابرها گم میشد . غرش خفیف آسمان گرفته و تیره، تازه شروع شده بود که در تیررس نگاهش مردی را دید با ریش بلند دربالای سنگِ سیاهی نشسته، وتنها سرش پیدا بود. مرد ریشو به انبوه جماعتِ ساکت وحیران که چون واعظ کله های لختشان بیرون از خاک بود موعظه میکرد. انگار، خودِ راوی نیز پاره تنی از آنها بود .

درمنظرخیالش جنایت های پولبوت جان گرفت. با هزاران تصویرتکان دهنده با تلّی ازاسکلت کله ها ، سرفصل روزنامه ها شده بود و در سراسر جهان پخش میشد. و در تابلوهای گوناگون به نمایشگا ها میرفت. گفتند که نمایش کله های انسانی در"انقلاب فرهنگی" نمایش انقلابی ست.

با بیم و هراس پا شل کرد. با شک و تردید جلو رفت. چشم تنگ کرد تا کلۀ خودش را بین کله ها پیدا کند. ببیند چه جوری ست. چه جوری بوده و چه جوری شده . پیدا نکرد. اما مطمئن بود که آن تو وبین انهاست . لاشخورهای باد کرده، دراطراف چُرت میزدند. بوی تعفن لاشه ها آزار دهنده بود. سخنران مکثی کرد و از زیرپایش چیزی را برداشت و گاز زد .
درد شدیدی قلب ش را تکان داد. نالۀ جگر خراش خودش، در گوشش پیچید .
مرد ریشو، با لبخندی به کرکس ها، آنچه را که توی دهنش بود قورت داد. با نوک زبان لب ها را لیسید. ریش تُنُک ش را خاراند با تک سرفه ای کوتاه، چیزهائی گفت. گفت "اینها که میگم ازکتاب آسمانی ست" از پاداش طاعت و بندگی محض تا رسید به گناهِ زنا و حجاب و آتش جهنم برای زناکاران. و گریزی زد به ناتوانی عقلی و نیمه انسان بودن زن . و زنجمورۀ الفاتحه ش شینده شد .

نوایِ موسیقیائی دردشت تیره پراکنده شد. جمجمه ها تکان خوردند. کلۀ مردِ ریشو دربالای سنگ سیاه لرزید. شعلۀ آتش با صدای مهیب دورسرواعظ چرخید و دشت را روشن کرد. دسته ای ازمرغان آتشخوار در بالاسرش به پرواز درآمدند.
تند بادی وزید ونورآفتاب از چاکِ ابرهای تیره و تار بیرون زد. دشت ودمن روشن شد. عطر و بوی خوشِ شیر مادر سراسر دشت را پُرکرد. صدای مهربان و دل انگیزمادرانه درفضا پیچید :
وحالا این منم. مادری از سرزمین " یمن " که میخواهم داستان بلقیس و ملکۀ سبا را برای شما تعریف کنم . از ملکۀ سرزمینِ همیشه شاد و شاداب بگویم. بشنوید که جهالتِ آئین ، با چه ارمغان شوم ونامیمون، مادران را به روزسیاه نشاند .

بلقیس ملکه یمن، سلیمان را شیفته خود کرد. هدهد این خبررا به سلیمان داد. هدهد گفت ازغیبت طولانی من مپرس. کشف حیرت آوری کرده ام که ازشنیدنش مرا پاداش خیرخواهی داد و نامم را جاودانه خواهی کرد . سرزمینی پیدا کرده ام که زنِ توانائی پادشاهی میکند. فرمانروایِ مقتدریست. مردمانش ازهمه نعمت های دنیا برخوردارند. درشادی و رفاه بسرمیبرند . بلقیس، روی تختِ باشکوه و حیرت آوری مزین به طلا و جواهرات مینشیند و حکم میراند. او و قومش را چنان آزاد دیدم که خورشید را سجده میکنند. خداوندگارشان خورشید است. هدهد آن قدر از زیبائی و کرامت انسانی بلقیس گفت که سلیمان عاشق بلقیس شد. و روایت همان است که درکتاب آسمانی آمده است.
بعد از مکثِ کوتاهی گفت :
لعنت خدا برتو باد ای مردک بیشرم و لئیم که مادر خود را نیمه انسان میخوانی !








Saturday, February 06, 2010

آهو


وقتی باد برپنجره بسته کوبید، بیدار نشدم از صدایش تکان خوردم . پیچیده بودیم بهم و بوی تمشگ دور گردنش را می بلعیدم که دلهره و اضطراب آن خواب وحشتناک ازمن دور می شد. ازدریچه باریکی که رو به سبزه زاری بزرگ در دامنه کوه بود به درون خواب خزیدم آنجا بود که همهمۀ کولی ها را شنیدم. داشتند چادرهای سیاه را بر می افراشتند. انگارتازه رسیده بودند که لبهای من روی چشم های وحشی او لذت گناه را به جانمان میریخت.
سرگرم پائین آوردن باروبنه ها شان بودند از پشت چارپایان درمیان عوعوی سگ ها که بر در و دیواره کوهها سُرمی خورد و انعکاسش باصدای خفه درفضا می پیچید. با اشاره ای که مرا نشان میداد خم شدم تا بهتر ببینم. محو شد. دیگر ندیدمش . اما به دلم برات شد که خودش بود. آهو بود .
دل نگران چشم دوختم به انبوه جماعت رنگارنگ، با انواع چهارپایان. توی سر و صداها می لولیدند. با چشم های نگران دنبالش میگشتم. از پشت سر مردی سایه اش را درلحظه ای دیدم. گم شد. اما بعد، دوباره مرد را دیدم. داشت درسایه زن محو می شد.
کنار آب نشسته بود و مردش را می شست. بعد نوبت به او رسید. بند از گیسوان گشود انبوهی زلف تن ش را درآغوش گرفت. بوی تمشگ در من پیچید. مرد چشمش دوید روی سرشانه زن که آفتاب براو بوسه میزد. صابون پشت زن کشید. پوست نرم و سفید زن، زیر کف صابون چشمک میزد که دوپستان ش را ازعقب گرفت و پشت زن را بوسید و نوازشش کرد. زن دست او را پس زد و بلند شد ایستاد. حالا دیگر اندام زن زیر آفتاب بود لخت و عریان به عریانی زیباترین تابلو، شاهکار خلقت را به نمایش گذاشته بود . کرک های مشگی دور شرمگاه برسفیدی ی تن جلوه ای ازهماهنگی رنگ ها بود و کمال زیبائی .
مرد با کاسۀ مسی آب برسر و صورت زن پاشید و آهو را درآغوش گرفت. التهاب هردو با نفسهای تندشان پشت پنجره برسطح شیشه ها ماسید.
زن لباس پوشید و با شانه چوبی بلند موهایش را شانه زد و بافت. بی اعتنا به مرد رفت طرف چادر. کنار چادرها بچه ای دوید طرفش با مف آویزان و از دامن مادر آویخت.
زن خم شد و با یک دست بچه را بلند کرد و انداخت رو کولش. رفت طرف اسبی لخت که سرخی پوست براقش زیر آفتاب می درخشید. پرید روی اسب و در پسِ درخت های وحشی جنگل گم شد.

Friday, December 11, 2009

بوزینه ها و غسل جنابت

جماعتی درقد وقوارۀ کوتاه و بلند و دو کوسۀ میانسال کنارهم نشسته هریک سرگرم کاری بودند. یکی روزنامه میخواند. آن دیگری از گوشۀ پنجره، آسمانِ تیره را تماشا میکرد. کوسه مردها درگوشی نجوا میکردند. بعضی ها چُرت میزدند. چند نفری هم ازحرف های رئیس یادداشت برمیداشتند. تا نوبت رسید به دفاع متهم. شیخ بلند شد گفت این فرمایشاتی که حاج آقا فرمودند، نفهمیدم طرفشان چه کسی بود، بنده که نبودم انشاء الله. رئیس دادگاه حرف شیخ را بُرید و گفت طرف صحبت من شخص خودت بود که درشارع عام حرکتهای منافی عفت مرتکب شده ای. وقت زیادی ندارم دفاعی داری بگو حکم علیه تو صادر شده الخلاص.
- حاج آقا مگه شهر هِرته که منِ مسلمانِ متعهد با خدماتِ برزگی که به عالم اسلام کرده ام به همین سادگی مفت و مسلم الخلاص! پَهه ...
- وراجی نکن و زیاد مزخرف نگو شواهد و مدارک مستند برعلیه تو همین جا جلو چشم من است.
چند برگ کاغد و یک پاکت را داد به منشیِ جوانی که کنارش نشسته بود. جوان پاکت را باز کرد و با دیدن عکس لبخند زد. و از پشت رئیس عکس را داد به همکارش. اما او واکنشی نشان نداد.
شیخ گفت اینها که شما گفتید من نیستم خدمت بزرگ مرا دشمنان اسلام خلاف گزارش داده اند ...
- یعنی میگی جماع با حیوانات درملاء عام خدمت به اسلام است؟ شرم و حیا هم خوب چیزیست!
شیخ با صدای بلند پاسخ داد. حاج آقا به مقدسات سوگند منظورم ازاین کار تعلیم حیوانات بود برای آشنائی آن ها با شرایع دینی ... که غسل را ...
بار دیگرفریاد رئیس دادگاه بلند شد ... اینقده پرت و پلا نگو شیخ زناکار تو محکومی. ناموس وعفت مسلمین را لکه دار کرده ای. باید به جزای اعمال شرم آورت برسی. جزایت سنگین است طبق قانون اسلام! ... خوبه که آن ها پدر و مادر ندارند و الا به جرم اغفال باید دیه هم میپرداختی ... دیه برگردنته ...
- آقای رئیس شما اجازه نمیدهید که من حرف بزنم. اگرهمین الان یکی ازآن ها را اینجا حاضرکنم خود شما به من میگین ایوالله! قول میدم ... رو کرد به حاضران، پیش این همه اهل علم قول میدهم که پس از مشاهدۀ آنها صد درصد رأی شما برمیگردد. سرش را انداخت پائین ولبهایش را ورچید و با حالت تأسف گفت آن مروّت وانصاف که مولا علی سفارش فرموده کجا رفته. آخه شما نمیدانید من با چه خوندلی این حیوانهای زبان بسته را مسلمان کرده ام . اگر ببینید .. ان وقت... آن وقته که ارج وقربِ کارم آشکار میشود و جایزه میدهید به من. مثل جایزۀ نوبل . دستی به ریش کوتاهش کشید چند قدمی برداشت و ایستاد رو به هیأت داوران گفت :
عجبا! حیرتا! انگار حاج آقا با رادیو و تلویزیون میانۀ خوشی ندارند و سخنان حکیمانۀ رهبر را که به تازگی فرمودند نشنیده و تلاش های مدبرانۀ ایشان را ...
- ازمزخرف گوئی تو دارم کم کم دیوانه میشوم . پاتو فراتر ازگلیم ات دراز نکن . حالا برو زود آن زانیه را بیار اینجا. چقدر طول میکشد ؟
- حاج آقا دربیرون لب خیابان پیش یکی ازشاگردانم نشسته سرگرم چشم چرانیه! زود برمیگردم.
طولی نکشید که شیخ علی با بوزینه ای درقفس برگشت. درحالیکه دنبال چیزی در جیب های گودش میگشت رو به رئیس گفت ... شما که نمیگذارید من حرف بزنم. منظورمن این بود که دراین برهه از زمان که رهبر معظم دستور داده علوم انسانی ازدانشگاه ها برچیده شود و علوم الهی جایگزین علوم کافران شود... مکث کوتاهی کرد ... عرض کنم که این شیوۀ متعالی بنده را دردانشگاه ها باید شروع کرد به تدریس! نجوا و خنده های خاموش حاضران به گوش میرسید که رئیس دادگاه با نگاه خشمگین سر و صداها را خفه کرد. رو به بوزینه خطاب به شیخ، به سُخره گفت به کار خودت برس! این حرف ها را بگذار به اهلش .
- حاج آقا شما پروژه به این بزرگی را هجو میفرمایین یعنی ما اهلیت نداریم ... حیفه والله! و زنجیری از جیبش درآورد و انداخت دورگردن بوزینه، وبوزینه ازقفس بیرون پرید با نگاهی به اطراف ازدیدن آن همه جمعیت ملول و خموش، بلند بلند قیهه زد و با جست و خیز رو به جماعت تعظیم کرد و پرید بغل شیخ. شیخ را بوسید. یکی دوبارهم خودش را کشید بالا وسط لای پایش و با التماس اشاره به شیخ که انگاردرحاجت چیزی بود. شیخ، قیافۀ جدی گرفت و آمرانه، با اشاره به بوزینه حالی کرد که حالت جماع را برای حاضران نمایش بدهد. بوزینه هردو دستش را هوا بُرد بموازات شکم مثل اینکه یکی در زیر است شروع به تکان دادن وعقب جلوبُردنِ تنش کرد ولحظاتی بعد ایستاد نفس تازه کرد انگار که خلاص شد آهِ سبکی کشید و خودش را کشید عقب. شیخ پرسید حالا چه باید بکنی؟ بوزینه با اشاره شیرجه رفت توی حوضِ خیالی و عمل غسل جنابت را همانگونه که مؤمنان بجا میآورند درآب کُر، انجام داد که موجب حیرت جماعت شد.
صدای خندۀ آرام حاضران زیرسقف دادگاه پیچید. رئیس دادگاه، نیشش باز شد. بلند بلند خندید. پرسید تا به حال چند تا را مسلمان کرده ای ؟
دوازده تا حاج آقا.
رفع اتهام شد. آزادی. کارهایت را ادامه بده. واقعا جایزۀ نوبل را باید به تو بدهند با این ابتکار بیسابقه ات!