داستان

Friday, April 22, 2005

خواستگاری

مادر با فرزند جوانش وارد خانه ای شدند که قبلا با تلفن ازصاحبخانه وقت گرفته و گفته بودند که هدف ازاین ملاقات آشنائی ست برای مقدمات امر خیر. زهره هم با مادرش صحبت کرده و بعد ازجلب موافقت والدین، ساعت و روز ملاقات را با کامیار تنظیم کرده بودند.
وقتی زنگ خانه به صدا درآمد آن دو با استقبال گرم مادر زهره که چادر سفید گلداری سرش بود روبرو شدند. ازپله های طبقه همکف بالا رفته با دیدن تصویر تمام قد جناب سرهنگ که در مقابل ورودی سالن پذیرائی از دیوار آویزان بود، تبسمی کرده به همدیگر لبخند زدند.
زهره با سینی چای وارد شد و مادر با نظر خریداری نگاهش کرد. کامیار از لبخند مادر فهمید که خوشش آمده. جناب سرهنگ با تک سرفه های همیشگی ورود خود را اطلاع میداد. کامیار بلند شد و با احترام ایستاد. جناب سرهنگ وارد شد با نگاهی تند به کامیار گفت خوش آمدید و بعد به مادرش خوشامد گفت. نشستند. جناب سرهنگ بدون مقدمه پرسید:
با زهره ارکجا آشنا شده اید و کامیار آب دهانش را قورت داد و گفت ازدانشگاه. یعنی اینکه روزی درناهارخوری همدیگررا دیدیم. بعد ازآن، دیدارها ادامه پیدا کرد.
ازسکوت کامیار جناب سرهنگ نگاهش کرد و گفت بعد؟
کامیار زهره را نگاه کرد و بعد مادر زهره را که از زیر چادر با نگرانی مواظب شوهرش بود.
جناب سرهنگ که سکوت جوان رادید پرسید: شما دریک دانشکده هستید؟ کامیار گفت نه ... و زهره پرید وسط حرف گفت پدر جان من که قبلا به شما و مامان گفتم کامیار حقوق میخواند و امسال سال آخر فوق لیسانسش را میگذراند. مادرش گفت درسته دخترم قبلا گفتی. بابات حتما یادش رفته. جناب سرهنگ که استکان خالی را بین دو دستش گرفته بود گذاشت روی میز و با نوک زبان لب بالا را تر کرد و گفت نه یادم نرفته میخواهم از زبان خود این جوان بشنوم. پس امسال به سلامتی فوق لیسانس را میگیرید. موفق باشید انشا الله. با آقای تاجرزاده چه نسبتی دارین یعنی با این همسایه بغل خانه ما که آدم های خیلی سربه زیر بازاری هستند و همیشه روضه خوانی دارند تو خانه شان؟ با دست اشاره کرد به سمت چپش وخانه همسایه را نشان داد. مادر کامیار به سخن درآمد که حاج آقا پسردایی من است. جناب سرهنگ گفت به به پسردائی و دخترعمه. خیلی عالیست. کامیار زهره را نگاه کرد و زهره بیرون را که روی هره دیوار همسایه دوگربه بهمدیگر شاخ وشانه میکشیدند و عنقریب که بپرند بهمدیگر. جناب سرهنگ گفت حاج آقا که ماشالله ماشالله دوتا دختر خوشگل و پا به حجله توی خانه اش دارد چرا سراغ قوم خویشای خودتان نرفتید؟
زن صاحبخانه رو به زهره گفت این گربه ها دارند گرد و خاک بپا میکنند ننه جان پاشو کیش کن برن.
زهره استکان های خالی را برداشت رفت پائین.
مادر کامیار گفت: بین ما ازدواج فامیلی رسم نیست. برادرم میگوید بیشتر بچه های علیل و ناقص محصول ازدواج های فامیلی است.
برادر شما ازکجا به این علم رسیده. این یکی از مناسبات دینی ماست.
برادرم طبیب است و رئیس فلان بیمارستان است.
خب چه بهتر ولی خانم میدانید این دختر من که زهره ... آی زهره کجا رفتی بیا بالا .
خانم صاحبخانه گفت رفت پائین بلکه سر وصدای گربه ها را خاموش کند.
جناب سرهنگ گفت چکار به گربه ها دارین خانم جان. بذارین به کاراشون برسن. و خندید. زهره با سینی چای وارد شد ونشست. جناب سرهنگ رو به کامیار گفت: این دختر من اهل پارتی و رقص و الواطی ست. از پاکتی که توجیبش بود چند تا عکس درآورد و نشان مهمانان داد. عکس های کنار دریا با مایو سه تیکه . هم مادر و هم فرزندش عکس هارا تماشا کردند. و به زهره لبخند زدند. جناب سرهنگ گفت من میبینم که شماها آدمای نسبتا نجیب و سر براهی هستید این دختر من خیلی سلیطه است شما جلودارش نخواهید شد وظیفه شرعی خودم را باید انجام دهم این وصلت را من صلاح نمیبینم . گفت و بلند که برود .
زهره پاشد و گفت بنشین پدر و درست گوش کن :به حرفهایم:
من و کامی همدیگر را دوست داریم. کارمان تمام شده. چه اجازه بدهید و چه ندهید. ...
مکثی کرد. رو به مادرش گفت:
ازدواج ما قطعی ست.
سرهنگ که حرفهای زهره را جدی نگرفته بود، با تمسخر گفت حالا بروکنار چرا سرراه مرا گرفتی؟
زهره گفت
اینحا را ببین پدر. و دست گذاشت روی شکمش.
ببین من ازکامی حامله ام.

Saturday, April 09, 2005

بازگشت

این بار که عمو گم شده بود، بیشتر دلواپس بود. هرغروب میرفت سرکوچه با نگاهی به چپ و راست، نبش مسجد میایستاد. نگران چشم میدوخت به جماعتی که ازسرکار برمیگشتند. سیاهی شب که پهن میشد توی کوچه های خلوت، دلگیر ومأیوس برمیگشت به خانه.
خانه سوت و کور بود. ازروزی که خبرآوردند فریدون درجبهه شهید شده روزهای گم شدن عمو نیز طولانی شد. و خانه در سکوت و سیاهی فرومیرفت. اوایل میترسید ولی کم کم به تنهائی خو گرفت. پذیرفت که درغیاب عمو و فریدون باید با خودش بسازد. خودش را تحمل کند. از خودش نترسد. بعد که دید نفس آن دوهمه جا با اوست دیگر نترسید و گریه هایش هم کم کم ته کشید.
نفس عمو تو خانه بود. با او بود و درخانه خلوت که خلوت خودش هم بود به او بیشتردلگرمی میداد. با این حال غروبها که باد لای شاخ و برگ درخت های بلند انتهای حیاط میپیچید و به سمتش میآمد، وحشت میکرد. زیر لب قل هواللهی میخواند. تا این که شبی درخواب و بیداری درتاریکی شب صورت پهنی ازلای شاخ و برگ سپیدار بلند او را صدا زد. صدای مهربان همیشگی بود. مادرکه از پشت شیشه درعمق تاریکی دوچشم درخشان را با آن صورت پهن ازلای شاخ و برگها میدید، خشکش زد و به طنین آواز خنده ازجایش کنده شد نفهمید کی و چگونه پای درخت سپیدار با آن صورت پهن و خنده هایش روبه رو شد و به درد دل نشست.
آفتاب نزده عمو او را پای درخت سپیدار درحالی که به خواب خوشی فرو رفته بود پیدا کرد. وقتی بیدار شد با چشمان نیمه باز همه چیز را درفضا معلق دید. مخلوط و درهم. سرش به شدت سنگین بود سق دهانش خشک شده بود. خسته و گیج بوی عمورا شناخت. عمو که از دیدنش درآن حال نزار، وحشت کرده بود او را از زمین بلند کرد ولباسش را تکاند. حس کرد سایه ای از تن ثریا سوا شد و درتنه درخت فرورفت. درخت روشن و خاموش شد. برگهایش برقی زد و یک جفت پرنده که درآن بالا لانه داشتند وحشت زده پریرند و نشستند روی پشت بام آن طرف دیوار باغ. عمو گیج و مبهوت شده بود. به نظرش رسید خواب می بیند وقتی ثریا را نیمه جان رو دستهایش دید به خود آمد. زیرلب چند بار بسم الله گفت و با چشم های گشاد به اطراف ش نگاه کرد. بچه که بود مادرش گفته بودهروقت جن دیدی ترسیدی چند تا بسم الله بگی فرار میکنن. ثریا را بسم الله گویان به اتاقش برد و به تیماری اش پرداخت.
عمو بعدها دیده بود که زنش پای سپیدار طواف میکند دوسه بارهم دیده بود که سجاده پهن کرده رو به درخت نمازمیخواند .
وقت عبادت چنان غرق میشد که حضورکسی را حس نمیکرد؛ انگار یکپارچه شور و شیدائی وعشقِ میشد درپای سپیدار.
عمو روزی وارد خانه شد. ثریا نبود. چند بار صدایش کرد. جوابی نشنید. مأیوس و پریشان به انتهای حیاط رفت پای درخت سپیدار ثریارا سر سجاده غرق عبادت دید. صدایش زد. سر و صدا راه انداخت نتیجه نداد. سطل آبی رویش پاشید تا ثریا به هوش آمد و با حیرت عمورا نگاه کرد. نگاهش شماتت سنگینی بود که عمو را آب میکرد. از دیدن ثریا بر خود لرزید. نوری مهتابی رنگ برسرو صورت ثریا نشسته بود. همه جای بوی عطر وگلاب بود که آرام آرام دور میشد. و سپیدار رنگ وبوی دیگری داشت با طراوت و فاخر قد کشیده و زیباتر از همیشه مینمود.
زن که بیدار شد با حالتی خسته و رنجور با رنگ و روی پریده رو به عمو گفت: فردا برو دنبالش! مرد خیره به زن نگاه کرد. نگاهش پرسید: دنبال چه کسی باید برود؟
ثریا که سرش پائین بود، در خیال، خیره به نقطه نامعلومی غنچه بی رنگی را میدید در حال شکفتن. درمیان دریائی از خون و لجن، هرچه قد میکشید رنگ غنچه شکلِ زنده تری پیدا میکرد تا شاخه بلندِ گل سرخی شد رو به ثریا لبخند زد و دور شد و ثریا با چشم های خندانش گفت: پسرم!
- پسرم ؟
- آری پسرم!
- مگر پسرمان درجبهه … ؟
- نه! پسرم سالم است و برگشته! فردا صبخ برو دنبالش! همان جای همیشگی!
- زن مگر عقلت را از دست دادی؟ عزاداری و حجله بندان و آمدن دسته های ماتم و خواهران و برادران، عزاداری سر قبر شهدا و ...
- نه. همه ش نمایش بود. آن پسر من نبود که گفتند شهید شد، امشب پسرم را دیدم!
- تو از کجا خبر داری که برمیگردد؟
وقتی سکوت ثریا را دید به طعنه اشاره کرد به درخت و گفت نکند از آن شنیده ای؟ و با گوشه چشم سوی سپیدار خیره میشود. از دیدن نورهای الوانی که از شاخ و برگهای درخت ساطع شده برخود میلرزد. جلوتر میرود وازآنچه میبیند حیرت زده بیهوش بر زمین میافتد.
عمو بعدها نتوانست آنچه را که دیده بود فراموش کند. طرحی گنگ از فرزندش را به خاطر داشت که لنگ لنگان نزدیک میشد.

لندن یازدهم دسامبر 1992

-

دادگاه شرع


قاضی: متهم را مخاطب قرار داد . گفت:آقای فریدون سنگی شما متهم هستید گه درتاریخ ... از صندوق آقای شریعت بندرآبادی مبلع ... به سرقت برده اید. مگر نمیدانید که سرقت و خیانت در دین مبین اسلام حد شرعی دارد؟ آیا به جرم خود اقرار میکنید.
از سکوت متهم، حاضران و به ویژه قاضی، خیره شد به متهم که بین دو مأمور سرپا ایستاده بود و با انگشتانش بازی میکرد. مأمور دست راستی که مسن تر ازآن یکی بود، با نگاه به قاضی، دست به شانه متهم زد و گفت : آقای قاضی از شما سئوال کردند چرا جوابشان را نمیدهی؟ آن یکی مأمور که جوانتر بود گفت: «حتما تو این فکره که پول ها را چکار کرده.» نگاه به صورت مات همکارش کرد و ادامه داد «شاید هم تو این فکره که رقم درست بوده یانه؟».. خندید.
همکارش گفت :
خنده برای چیست؟
- تو نخند!
- من که نمیخندم. ولی میخوام ببینم برای چه خندیدی؟
- به خریت آنها
و اشاره کرد به قاضی و منشی.

متهم که جوان هفده هیجده ساله ای به نظر میرسید به هر دومأمور نگاه کرد و انگار که از حرکت های آن دو چیزی نفهمیده. رو کرد به رئیس دادگاه و با لبخندی تعظیم کرد وساکت ایستاد. قاضی دادگاه که از سکوت متهم کلافه شده بود، منتظر پاسخ بود، برای حفظ وقار خود به ورق زدن اوراق پرونده پرداخت و دقایقی بعد سرش را بالا گرفت و متهم را زیر نظر گرفت که زیر لب چیزی میگفت و با سر اشاره میکرد به در و دیوار. وقتی متوجه قاضی شد باز هم تعظیم کرد و رو به مأمور دست راستی گفت: آن آقا کیست؟ و قاضی را نشان داد.
قاضی، بانگاهی مشکوک به متهم ، پرونده بازحوئی را ورق میزد و زیر و رو میکرد. روی برگه ای توقف کرد. خواند. این بار با کلماتی شمرده گفت :- آقای فریدون سنگی: شما متهمید که در تاریخ ... مبلغ . .. از گاو صندوق آقای شریعت بندرآبادی سرقت کرده و متواری شده اید. آیا جرم خود را قبول دارید؟
در انتظار پاسخ خیره شد به متهم که لبهایش تکان میخورد و انگار که شعر میخواند و یا وردی را تکرار میکرد و درعالم دیگری بود. و بعد دفترچه ای از جیبش درآورده چیزی نوشت و گذاشت توی جیبش.
قاضی که کلافه شده بود از همانجا با صدای بلند ار مأموران پرسید متهم دردفترش چه نوشت؟
آن که جوانتر بور گفت: کس شعر! از نگاه قاضی فهمید که حرف ناشایستی زده گفت آقای قاضی من که سواد درست و حسابی ندارم شاید از همون بند تنبانیا بود ... آن یکی مأمور گفت به نطرم همکارم درست گفت. این متهم هرروز یه عالمه ازاین شعرا را میفرسته تو روزنامه ها. آی چرت پرت میگه آقا! ... حاضران خندیدند و قاضی روی میز کوبید. و بعد بیخ گوش منشی دادگاه چیزی گفت. منشی که طلبه جوان و کوسه ای بود از جایش بلند شد. رفت طرف متهم گفت: آن دفترچه را قاضی میخواهد. متهم کمی تردید کرد و بعد گفت به شرطی میدهم که پس بدهید و دستش را محکم گذاشت روی جیبش. قاضی که متوجه شده بود از همانجا با صدای بلند گفت مطمئن باش پس میدهم. متهم دفترچه را به منشی دادگاه داد.

قاضی.آخرین برگ را دید. نوشته بود:
پسر! لال و خموش
اینقد که خرن، جامه سیاهند و سیه دل
ریش بزی قاضی، رخ کوسهء منشی
عجب یوسف مصری
لال و خموش!

اول دفتر برگ مارکداری بود: که درآن مجوز حکم جلب فربد سینکی به اتهام سرودن شعر هجو برای رهبر. برگ کوچک دیگری هم بود از یک روزنامه. از گم شدن جوان هفده هیجده ساله ای که گرفتار مرض فراموشی ست وعکس متهم کنارش.
قاضی نگاهی کرد و پرسید
- توشاعر هم هستی؟
نه خیر آقا! به اینا میگن مِعر شایدم شِر و وِر
- پس این دفتر مال کیست؟
- یه همبندی داشتم قبل از مرخصی بخشید به من. حکم کیمیا را داشت برام آقا. اینه ها این مدادم مال اونه که داد به من.
- نصفه دفترچه را چرا کَندی؟
- من نکندم آقا همون هم بندی این کارا کرد. کَند و ریخت دور. گفت میرم پاسدار میشم.
قاضی اوراق دفترچه را میخواند و گاهی هم لبخند میزد. رسیده بود به برگ آخر دفتر. ناگهان سرش را بالا گرفت و درحالی که هردودست ش را هم میمالید رو به نکته نامعلومی گفت:
- پس فریدون سنگی کیست؟
من بگم آقا کیست؟
صدای متهم بود که زیر سقف دادگاه پیچید.
قاضی که ازخشم و عصبانیت قادر به کنترل خود نبود گفت:
- خفه شو! لازم نکرده معرفی کنی. خودمان پیداش میکنیم!
- پس چرا نکردین؟
حاضران خندیدند! حتا طلبه کوسه که منشی دادگاه بود، نیشش بازشد.
قاضی چشم غره رفت . منشی ساکت شد.
قاضی روی کاغذ چیزی نوشت و داد به منشی گفت پاشو رأی دادگاه را قرائت کن:
منشی دادگاه گفت: آقای فربد سینگی به اتهام سرودن اشعارهجودرباره امام ره و مشارکت در سرقت گاوصندوق آقای شریعت بندرآبادی با همکاری آقای فریدون سنگی که فعلا مجهول المکان است به یازده سال زندان محکوم میشود.
متهم، بی اعتنا ولی با حسرت، عکس خمینی را مخاطب قرار داده گفت:
«کاش من هم یک پاسدار بودم!»

پیش درآمد

دوستان گرامی و نادیده: در این وبلاگ تازه، گاه و بیگاه داستان خواهید خواند.