داستان

Friday, May 27, 2005

آپارتمان 27


ازپله های آندرگراند بالا میرفتم فاطی را دیدم که داشت پائین میرفت. تامرا دید اشاره کرد برمیگردم بالا. خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم. پرسید کجامیرفتی" گفتم دیشب ناصر زنگ زد و گفت یک رستوران چینی پیدا کرده با غذای خوب وتمیز. پرسید ناصرکیست؟ گفتم یکی از دوستان قدیمی. گفت میتونم من هم بیام گفتم چرا که نه؟ گفت میخواستم باهات حرف بزنم. گفتم ناصر ناهار که خورد زود برمیگردد خونه برای خواب قیلوله. باتعجب گفت قیلوله دیگه چیه؟ گفتم خواب بعدازغذای ظهر. اخم ها را هم کشید وگفت عجب کلمه مزخرفیه! باهم راه افتادیم طرف رستوران.
ناصر بعد ازناهار رفت. رستوران شلوق بود رفتیم به یک کافی شاپ. پرسیدم ازعلی چه خبر؟ گفت سوا شدیم. گفتم کی؟ گفت نزدیک به دوساله. من دیگه پاریس نیستم، مدت هاست که در لندن زندگی میکنم.
فاطی را اول بار درآلیانس دیدم. در پاریس. درکلاس زبان. تازه ازایران آمده و پناهنده شده بود. برادرش پای اعدام بود رفته بودند دنبال فاطی که دررفته بود. دختر زبر وزرنگی بود. اعتماد به نفس عجیبی داشت. خیلی زود با زندگی وآداب ورسوم پناهندگی آشنا شد. تنهائی وغربت را پذیرفت. اتاقی کرایه کرده بود که صاحبخانه خانم پا به سن فرانسوی بود تک و تنها، اهل هنر ومعلم پیانو، به بچه های هفت هشت ساله پیانو یاد میداد. فاطی از روزهای اول قاپ مادام را دزدید با کمک درامورخانه وخرید و آب و جارو و آشپزی نظرصاحب خانه را جلب کرد. در عوض مادام نیز معلم سرخانه فاطی شد. حالا زبان فاطی آنقدر پیش رفته که خودش بدون مترجم دنبال کارهای پناهندگی اش میرفت و مادام گلوریا را مامان صدا میکرد . او هم مثل دخترش از فاطی مواطبت میکرد و شده بود یار و یاورش.
فاطی جوان بود و زیبا با پوست سفید و چشمانی روشن. درآلیانس که بود میدیدم چند نفری دور وبرش پرسه میزنند. ولی فاطی زرنگ تر از آنها بود که به کسی راه بدهد! رفتارش سنگین و با وقار بود. تا اینکه باعلی آشنا شد. علی آقا با خانه و درآمد خوبی که داشت نظر فاطی و مادام گلوریارا جلب میکند و کارشان به ازدواج میکشد. و یک سال بعد بچه دارمیشوند.
باقی ماجرا اززبان فاطی شنیدنی ست:
روزی برحسب تصادف شوهرم را دیدم با خانمی که ازیک فروشگاه با دست پر بیرون میآمدند. قبلا عکس خانم را درآلبوم علی دیده بودم. میگفت در دانشگاه همکلاسی بودیم. رفتم آن طرف خیابان و افتادم دنبالشان. کمی بالاتر پیچیدند توی کوچه ای و رفتند توی آپارتمان بزرگ. چند دقیقه بعد رفتم از نگهبان آپارتمان پرسیدم آن آقا خانم که الان رفتند تو درکدام شماره زندگی میکنند؟ پیرمرد پرتغالی لبخندی زد و گفت:
نادیا!" سه ژولی تیخه تیخه ژولی" و طرحی از سینه وباسن نادیا را درفضا با دست نشان داد.
پس نادیا خانم معشوقه علی آقاست!
پیگیرشدم. نادیا گفت علی عاشق منه. سالهاست باهم رفیقیم. شنیدم زن گرفته بچه دارم شده دلم میسوزه برای زنش . علی میگوید پناهنده وآواره بود به خاطر نجات یک دختر بیپناه هموطن این فداکاری را کرده!

با ژان کلود در اتاق خواب مشغول عشقبازی بودیم که علی وارد شد با دیدن ما وحشت زده شد و برگشت. صداش کردم کجا؟ رنگش مثل میت شده و تکیه داده بود به دیوار. هردو دست را مشت کرده و میکوبید به سرش.
تف انداختم به صورتش. گفتم برو پیش نادیا تو آپارتمان 27 . زود باش ازاینجا برو بیرون که مزاحم شدی والا مجبورم پلیس را خبرکنم.
پرسیدم چرا این کارو کردی فاطی؟
گفت شرط ازدواجمان بود. بهش گفته بودم اگر روزی بفهمم با زنی رابطه داری من هم برای خودم مردی پیدا میکنم. قول داد و قول گرفت. او بود که قولش را شکست. مرا خالی کرد. خالی ازباور، خالی از همه چیز!

Sunday, May 15, 2005

نگاه


جوان بلند بالائی بود با صورت مطبوع، با ظاهری به ساده متواضع. اول بار دریکی از میخانه های خیابان زند دیدم که آن سال ها پاتوق روشنفکران شیراز بود وهرغروب عده ای ازمعلم ها، جوانان و هنرمندان از هرطبقه آنجا جمع می شدند. دراین محفل بیشتر صحبتها دورمسائل روز میچرخید که اکثرا بودار بود. روزی از نگاه مشکوک جمشید که زیرچشمی مواظب میز کناری بود پرسیدم «چرا صدایت را بالا پائین میکنی؟» با اشاره چشم وابرو یکی را نشانم داد که باید مواظبش باشم. نگاهش کردم و دیدم همان جوانی ست که یکی دوبار از دور لبخندی زده و نیمچه سلام علیکی کرده وگذشته. پرسیدم «میشناسی؟» گفت «پدرش سرهنگ ارتشی ست.» فرامرز گفت «اینکه دلیل نمیشه!» جمشید گفت «چه دلیل بهتر ازاین که باباش تو ارتشه!» خندید. به حرف خودش خندید. بعد گفت «من هم از یکی شنیدم.»
آشنائی من درهمین حد بود تا اینکه روزی میرفتم سرکار به سایت خمارلو که کار آنجا تازه شروع شده بود. از جاده اصلی بیرون آمدم اوایل سربالائی جاده دیدم یکی با دوتفنگ شکاری که رو دوشش انداخته ازدامنه کوه بالا میرود. باشنیدن صدای موتور ماشین، ایستاد واشاره به من کرد و من بی اختیار پایم رفت روی ترمز لندروور. نگاهش که کردم دیدم همان جوان است که به گفته جمشید باباش سرهنگ ارتشه. سلامی داد و مودبانه پرسید «میتونم سوار شم ؟» جواب سلامش را دادم و گفتم « بیا بالا؟» نشست کنار من گفت «فکر میکنین این جاده را که کشیدن تا بالای کوه میره، درمقابل بارندگیها دوام میاره؟» گفتم :« قطعا میاره» بعد پرسیدم «چرا نیاره زیرسازی جاده ها هرروز توسط آزمایشگاه های مسئول کنترل میشه.» گفت «خدا کنه.» از دو سه پیچ گذشته بودیم که باعجله گفت «نگهدار ... لطفا نگهدار» و با دست زد روی داشپورت لندروور. پرسیدم «چی شده؟ » گفت «اونجارا ... اونجارا باش!» پایم رفت رو ترمز و ماشین ایستاد. در ماشین را باز کرد و با سرعت پرید پائین. چشمم رفت به آهویی که درپناه کپه خاکی درحال زایمان بود و مقداری از بدن نوزاد آمده بود بیرون. دیدم که جوان نشانه رفت. تا فریاد زدم « دست نگهدار چکار میکنی مرد حیوان درحال زایمان است ... » ، صدای شلیک بلند شد. و حیوان یک وری افتاد روی پشته خاک!
نشستم روی سنگی و دودستی زدم توسرم. آنقدر از این عمل حیوانی این جانور بیرحم عصبی شده بودم که هر چه لعن و نفرین و دشنام سراغ داشتم نثارش کردم.
به صدای بوق کامیونی که بلند شده بود به خودآمدم راننده کامیون تا مرا دیدآمد پائین آمد و پرسید چه خبره؟ وچشمش رفت طرف جوان که به زحمت قدم برمیداشت و نزدیک میشد. راننده کامیون دوید زیربغلش را گرفت پرسید چی شده؟ چرا به این روز افتادی؟ جوان تلنگری خورد و افتاد وسط جاده. بارنگ و روی پریده. مثل غشی ها میلرزید وبا دهن کف کرده هذیان میگفت. پرسیدم «غشی است؟» گفت « نه! سابقه نداره جوان سالم و ورزشکاریست. حتما اتفاقی براش پیش آمده.» من اشاره به کپه خاک داستان را گفتم.
ساعتی بعد بهوش آمد. تا چشم باز کرد گفت« وقتی رفتم بالاسر شکار افتاده بود ولی چشماش باز بود هنور نفس میکشید. نگاهی به من کرد که تنم لرزید. خانه خراب شدم.» میلرزید و های های گریه میکرد.
دوهفته بعد راننده کامیون که همسایه اش بود تعریف کرد که «درحین تمیزکردن تفنگ، ساچمه کمانه کرده و یک چشم جوان را کور کرده است .»
جمشید بعدها گفت خانواده اش متلاشی شد. دراثراعتیاد، خانه و زندگی اش دود شد وبربادرفت.
درحال حاضر در شیره کشخانه فلان پشت قبرستان نو، پامنقلی میکند.

Sunday, May 08, 2005

عشق ممنوعه!


همکارم گفت امشب عده ای از دوستان درخانه آقای آگهی جمع میشوند، برای شام . من و شما را هم دعوت کردند.
درشهرهای کوچک تنها تفریح رایج مردم جمع شدن درخانه هاست باعرقخوری وتریاک، راستش از تریاک کشی خوشم نمیاد. سرشب رفتیم. روسای ادارات و یا بقول همکارم اراذل اوباش همه جمع بودند. صاحبخانه معرفی کرد: آقای ... رئیس فرهنگ ... آقای ... رئیس غله ... آقای ... رئیس ثبت ... آقای ... رئیس شهربانی که میشناختمش. افسردرستکاری بود یکبارهم گفتم این لباس با فطرتت نمیخواند به شوخی گفت غلط اندازه وبعد رفیق شدیم. صاحبخانه میگفت : آقای ... رئیس دارائی وایشان هم آقای ... سرخم کرد . پریدم وسط حرفش که بلی ایشان را قبلا درشیراز دیده ام ولی نمیدانستم رئیس ساواک است. خوشش نیامد و گفت شما را دردانشگاه شیراز پیش کیم کیک دیدم. بعد ازمکث کوتاه با ژشت بازجویی پرسید: راستی شما دردانشگاه چه کار میکردید؟ که خوشبختانه با ورود تازه واردی صحبت ما قطع شد.
آقایی که وارد شد گفتند رئیس دادگستری یادادگاه شهراست مردی جوان سال با قیافه مطبوع. بعد ازمعرفی و خوش و بش گفت معذرت میخواهم دیرکردم. همین الان از زندان میآیم اینجا. بعد با تأسف نگاهی به حاضران کرد و به رئیس ساواک که رسید خیره شد به صورتش گفت حتما باید گزارش کرد. مخاطبش با لبخندی گفت قطعا. و بعد پرسید داستان ازچه قرار است ؟- از مدتی پیش پرونده ای دردادگاه مطرح است که دختر هفده ساله ای از پدرگدای نابینایش آبستن شده ...
صاحبخانه گفت آهان ضرغامو میگین؟
صدایش را پائین آورد و گفت: میگن آی اهلیل داره ها!
وصدای شلیک حاضران بلند شد.
- بلی درسته اسم متهم ضرغامه. دختر درمقابل پرسش بازجو که چرا با پدرت درآمیختی؟ بازپرس را به زیر زمین نمور وتاریک کاروانسرائی که محل زندگیشان بوده میبرد و میگوید پدرم مرا اینجا بزرگ کرده. مادرم سر زا رفته. پس از آن هیچ زنی حاضر نشده با پدرم درآمیزد. از نه ده سالگی با من در تماس بود. اوایل دستمالی میکرد. میلرزید و ساکت میشد. من چیزی حالیم نبود که چرا میلرزید. میترسیدم بمیرد. پدرم را خیلی دوست دارم. پناهگاه من است جز او کسی را ندارم. دلم همیشه به حالش میسوزد. از دوازده سیزده سالگی رفتارش را کامل تر کرد تا آبستن شدم. و حالا محکمه از قاضی شرع کمک خواسته است.
- قاضی شرع که خودش اهل بخیه است!
- ازاین سئوال رئیس ژاندارمری همه خندیدند.
یکی پرسید:
بالاخره کارشان به کجا کشید؟
- قاضی شرع پرسید از متهم بازجوئی شده گفتم آری. گفت یکبار دیگر بپرسید با کسی که این عمل را مرتکب شده میدانسته دخترش بوده یانه؟ و امروز رفتم زندان دیدن ضرغام و حالیش کردم آن زن که از توآبستن شده دخترت نیست غریبه ای بوده که فعلا ناپدید شده است.
گدا ضرغام پاسخ داد: خودتان را به خریت نزنین. ولی خب هرکاری میکنین بکنین منو ازاینجا ببرین بیرون. ازمن کور علیل چیزی عاید شما نمیشه. ولی خب کاری کردین که سر و صدا راه انداختین افتادم سرزبانها. دوتا از پیرزن های مالدار برای خلاصی من ضامن گذاشته اند.