داستان

Saturday, December 17, 2005

داستان قاضی که ...


دو رفیق عازم مسافرت شدند*. یکی بی اندازه چاق بود و تنومند و آن یکی لاغر ونحیف. درطول مسافرت وارد شهری شدند که همه چیز غیرعادی به نطرشان رسید مثلا: هتل های پنج ستاره ارزانتر از مسافرخانه های معمولی بود یا خاویار کم بهاتر از ساندویج تخم مرغ! رفیق چاق که اسمش هانری بود به همسفر لاغر که او را پیتر صدا میکردند گفت: عجب جای جالبیست اینجا بهتراست چند روزی بمانیم و از شرایط خوب و ارزانش استفاده کنیم و لذت ببریم. مردهای جوان را ببین دست در دست پیرزنها درآمد ورفت اند حال آنکه خانم های جوان و دختران زیبا تک و تنها تو پارک ها دنبال مرد میگردند معلوم نیست با این همه تناقض های چشم گیر، این طرفها چه میگذرد ؟
پیتر که سر درگریبان فرو برده بود، آهی کشید وگفت: برخلاف میل تو اصلا من ازاین شهر خوشم نمیاید. بیا هرچه زودتر این جا را ترک کنیم. تو این ولایت هیچ چی سرجاش نیست. همه چیز خلاف روال عادی و درست ضد عقل و منطق میچرخد. راستش احساس خوشی ندارم ازماندن دراین شهر. دلشوره آزارم میدهد. هانری خنده بلندی کرد و گفت توهمیشه فال بد میزنی به همه چیز بدبینی! مردحسابی هوا به این خوبی هتل پنج ستاره به این ارزانی با غذاهای لذیذ و دخترها و رقص و موزیک و ... پیتر با بدگمانی گفت باشه ... هرچی تو بگی ولی من خیلی نگرانم!
رسیده بودند به میدان بزرگی که با گل های رنگارنگ و آبشارهای مصنوعی زیرهوای دلپذیر ومطبوع، عده ای زن و مرد به نوای موسیقی گوش میدادند. درحلقه آن جمعیت گروه نوازندگان، قطعه ای ازسمفونی بتهوون را با تارو تنبک اجرا میکردند. روی میزبلیارد، چندسگ و گربه همدیگر را ماساژ میدادند. آن طرف میدان جمعیتی انبوه، به سخنرانی مردی با لباس و کلاه گیس قاضیان، که بالای صفه پشت میز نشسته بود گوش میدادند. داشتند یکی را محاکمه میکردند. قاضی با کلمات شمرده از متهم پرسید:
این شخض شاکیست نردبانی ازتو خریده که پایه اش شکسته، زمین افتاده و درنتیجه فلج شده است.
- نه، آقای قاضی من تقصیر ندارم. موقعی که داشتم پله های نردبان را میخ کوبی میکردم، ناگهان دیدم که الیاس زن مرا بغل کرده و با پستانهایش بازی میکند، عصبانی شدم و فریاد کشیدم با چکش درتعقیبش بودم که فرار کرد وقتی برگشتم از بس که حواسم پرت شده بود یادم رفت میخکوبی را تکمیل کنم. خیلی عصبی بودم. نمیدانم ازاین بلاها سر شما آمده یانه؟ اگر آن بی پدر به زن من گیرنداده بود این مسئله پیش نمیآمد. فرستادند دنبال الیاس. الیاس آمد و گفت: این مرد حرفش درست است. اما تقصیر ارباب است که ازچندی پیش به من اخطار کرده که هرپدرسوخته بازی داری ببر بیرون. حق نداری زن نجاررا بیاری تو ملک و املاک من با این که میدانی من چند دختر تو خانه دارم همه شان در حسرت هماغوشی با نره خری مثل تودلشون پر میزنه. من که نمیتوانم این ها را ترشی بیندازم! قاضی فرستاد دنبال ارباب الیاس. ارباب آمد و بعد از شنیدن سخنان قاضی گفت حرفهای الیاس درسته. همه را تصدیق میکنم. تقصیر آن پدرسوخته آبرام بود که قدغن کردم که نوکرها حق ندارند درملک من زن ها را مهمان کنند و با آن ها درآمیزند. البته زن نجار که شکون دارد و کلیسا و پدر حرمتش را واجب کرده ! من، خیلی هم موافقم. اما آبرام چند بار زن کولی را آورده بود خانه که دزد از آب درآمد. تنها یکبارش را به یاد دارم سه بچه خوک شیری را به سرقت برده بود! من هم آبرام را اخراج کردم. تقصیر گردن آن مرد خبیث است که باعث شد چنین تصمیمی بگیرم. به دستورقاضی، آبرام را حاضر کردند. آبرام که درآن شهر به آبرام گاوکش مشهور بود. وارد شد و با تعظیم به قاضی، کلاه از سرگرفت وبعد ازشنیدن سخنان قاضی گفت حرفهای ارباب را قبول دارد. اما چون عاشق آن زن کولی بوده که مدتهاست مفقود شده، برای اثبات عشق خود حاضر است تمام گناهان او را گردن بگیرد حتا جرم دزدیهای او را. با تعظیم به قاضی و ارباب، گوشه ای ایستاد برای شنیدن تصمیم قاضی.
قاضی بعد ازشور و مشورت گفت: با ستایش از نظرات و اهداف عاشقانه آبرام گاوکش، برای رستگاری ابدی روح عاشقانه اش به خاطر پذیرفتن جرائم دزدی آن زن کولی، او را به اعدام محکوم میکند. هلهله مردم بلند شد وزن مرد به شدت ابراز احساسات کردند و به جاودانگیِ روح عاشقانه ابرام گاوکش کف زدند.
طناب دار را حاضر کردند. آبرام با تعظیم به جلاد آن را ازدستش گرفت. بوسید و دورگردن خود انداخت.


پیتر رو به هانری گفت زود باش بریم از اینجا که من تاب و توان دیدن مراسم اعدام را ندارم. راه افتاد برود که هانری گریبان او را چسبید کجا؟ وایستا تماشا کنیم و ببینیم به کجا میرسه پایان کار. بالاخره با فشار به شانه های همسفرش او را به زمین میخکوب کرد.
مراسم دار کشیدن شروع شد. پیتر با دو دست چشمانش را گرفته بود که بالارفتن آبرام گاوکش را نبید. به صدای تالاب و هلهله شادی مردم که به ناگهان درآن فضا بلند شد، چشم هایش را باز کرد و دید که طناب پاره شده و مرد محکوم افتاده روی زمین. آبرام از روی زمین بلند شد بعد از تکان دادن گرد و غبار لباس هایش، جای طناب پاره شده را که دور گردنش خط انداخته بود با کف دست مالش داد و ایستاد به تماشای مردم. چشمهایش پر ازنگاه های حیرت انگیز انبوه پیروان مسیح بود که برای جان کندن او به تماشا ایستاده بودند!
ناگهان، صدای قاضی بلند شد وبا اشاره به جمعیت گفت آن مرد لاغررا بیارید جای آبرام. و پیتر را کشان کشان آوردند پای چوبه دار.
قاضی پرسید پسرم اسمت چیست؟
پیتر با لکنت زبان گفت پیتر
قاضی گفت: آبرام سنگین بود طناب طاقت نیاورد و پاره شد اما تو لاغری حتما خدا کمکت میکند و طناب دار را پاره نمیکنی!
هلهله و شادی مردم توگوش پیتر پیچیده بود که طناب دار را گردنش انداختند.

*براساس روایتی از سیروس مددی

آثار نویسنده در این آدرس هاست :
www.naghdha.persianblog.com
http://www.ketabsanj.blogspot.com
ihttp://www.ketabedastan.blogspot.com