داستان

Friday, February 10, 2006

قهرمان

سرصبحانه بودند که به صدای غیرمنتظره زنگ درکوچه ، زن و شوهر همدیگر را نگاه کردند. مادر با نگاهش از آن دو پرسید با کسی قرار داشتین؟ از سکوت هراسناک آن دو تکانی به خود داد و گفت شماها نه! من میروم ببینم کیست .
پشت در ایستاد و پرسید کیه؟
زنی جواب داد: مهمان خدا.
صدای پنجه کشیدنِ دست ضعیفی را پشت درشنید . با نگرانی لنگه در را باز کرد. زن جوانی بود. مودبانه سلام داد و با لبخندی پرسید: آقای قهرمان تشریف دارند . مادر تا گفت بلی چکارش داری؟ دختر بچه ازلای پای مادر به درون خزید و صدای بچگانه ای که تکرار میشد: بابا بابا کجائی، زن و شوهر را به وحشت انداخت. قهرمان لقمه درگلو گیر کرده افتاد به سرفه.
زودتر نگار بود که بلند شد و رفت راهرو و دختربچه را دید درحال دویدن به سمت او و بعد، چشمش به زن جوانی افتاد که کنار مادر نزدیک میشدند. قهرمان با رنگ و روی پریده بچه را بغل کرده بود و در آستانه اتاق بچه را میبوسید. سرش پائین بود به سلام زن جوان که از کنارش میگذشت پاسخ نداد.
مادر با نگاه سنگین به فرزندش، گفت هوم! پس درست بوده که نوه دار بودم و خبر نداشتم. و خیره شد به نگار که رعشه افتاده بود به تنش و با رنگ و روی پریده پای دیوار نشسته و به وضع رقت باری میلرزید.
مادر با نگرانی نگاهش کرد و گفت : نگارجان بیا جلو صبحانه ات را بخور دخترم سلامتی تو مهمه.
و استکان چائی را گذاشت جلو مهمان ناخوانده. رو کرد به دختر بچه که دست های کوچکش را دورگردن قهرمان حلقه کرده بود پرسید اسمت چیه عزیرم.
اسمم ... اسم ... م ... شوهی لا و نگاه کرد به مادرش.
زن جوان بی مقدمه رو به نگارگفت : خانم قصدم آسیب رساندن به روابط شما نیست . خیالتان راحت باشه. قول میدهم. لحظه ای تحمل ش را ندارم. حتا بی پرده بگویم متآسفم که بچه دار شدم. محصول ... نگاه کرد به بچه اش. دید که دارد نگاهش میکند حرفش رابرگرداند. دلم میسوزه. خیلی سعی کردم با واقعیت زندگی آشنا کنم. اما نشد. نشد که نشد. ذره ای اثر نکرد. خشونت و جادوی قدرت دگرگونش کرده. ویران شده حالی ش نیست. خدا آن روز را پیش نیاره. ... نگاه کرد به بچه که درآغوش پدرش خوابیده بود آرام آرام نفس میکشید. این بچه محصول تجاوز است . لرزید و با چشمان اشک آلود سر به زیر انداخت.
مادر نگاه تیز ولی پر از نفرت به قهرمان انداخت. خونسرد و بی تفاوت، برق چشمانش نشان میداد که از بازسازی آن صحنه غرق لذت است. تکان بچه افکارش را بهمریخت.
مادر به گریه افتاد. سر قهرمان داد زد. نفرین به تو شیرم حرامت! حالا با این بچه حرامی ... استغفرالله! عجب ... و به سرفه افتاد. بعد گفت خدا لعنت کند بانی و باعث را. هرجا پا میگذاری بوی خون میآد. بچه های مردم را دسته دسته میکشن جنازه ها را میریزن توگودال ها ... و زن جوان با بغض گیرکرده درگلو دنباله حرف های مادر را گرفت ... و بعد درجه میگیرن و میشن سرتیپ پاسدار ...
قهرمان فریاد کشید بسٌه دیگه سخنرانیِ! فتوای امامه دشمنان اسلام باید کشته شن ولاشه هاشونا بندازن جلو سگا! فهمیدین!
بچه از خواب پریده و جیغ میکشید که قهرمان ساکت شد. با انگشتانش موهای بلند بچه را شانه میزد.
زن جوان جرعه ای از چای را سرکشید و گفت: هزار و چند صدسالی است این مردم مسلمان بوده وهنوزم هستند. درد اینها که اسلام نیست، حفظ قدرت، آدمکشی و خشونت را یک ضرورت اصلی برای بقایشان کرده است. اقتداره که میکشه نه اسلام. ازبس آدم کشته اند همه شان بوی لاشخوارا را گرفتن. تفنگ و دشنه حرف میزنه نه اسلام! کدومشان بدون پاسدار و تفنگ میتونن بین مردم آفتابی بشن؟ چند تا ازغفلت درآمده و پشیمان شده ها خود کشی کردند. دوتاش ازرفقای خودت بودند یادته مهدی میگفت وقتی ماشه را کشیدم دیدم مقابلم پسر پانزده ساله خواهرمه! بهتر نبود این اتفاقات را اقلا به مادرت تعریف میکردی؟
قهرمان که برآشفته بود. بی وفقه پک به سیگار میزد و چشم غره میرفت.
اما آرزو میکنم که از این منجلاب نجات پیدا کنی وبه همان اسلام موروثی خودت برگردی.
قهرمان منفجر شد.
اسلام موروثی! اسلام موروثی اعیان و اشرافی! ویسکی بخور دهنت را آب بکش و نماز بخوان. مال یتیم را بخور و یتیم خانه بساز و به مجتهد خمس و زکات بپرداز! نه خیر خانم دکتر گذشت آن زمانها. من هرکاری که کردم با دستور اسلام عمل کردم. به کسی ظلم نکرده ام. من اصلا اهل خشونت نیستم. از زد و خورد و کتک کاری و دعوا بدم میاد. اینه ها جلو مادرم میگم از بچگی از دعوا و کتک کاری نفرت داشتم حالا هم دارم خشونت مال وحشی ها ست! مال کسی را هم نخورده ام. به کسی هم تجاوز نکرده ام. بدون جاری کردن عقد صیغه شرعی به زنی دست نزده ام! این تهمت ها چیست به من میبندی حیا کن خانم دکتر! من کی شما را بیهوش کردم. شما بیهوش بودین. اصلا آن شب بیهوش میرفتین سرعمل! شاید هم خواب بودین. من وظیفه شرعی ام را انجام دادم. صیغه خواندم و شدید زن حلالم. حالا خواب بودین به من چه؟ یه وقت طرف خواب میره و تو خواب زن یکی میشه وقتی بیدار شد که دیگه زن شده گذشته الخیر فی ما وقع . گذشته از آن شما خانم تحصیل کرده که پدرتان هم حقوقدان است وقتی به هوش آمدید و دیدید زن شده اید چرا نرفتین شکایت؟
از آبروم ترسیدم!
اینم شد حرف؟ میخواستین نترسین. من که نترسیدم.
نگار که ساکت نشسته بود گفت تو حق داشتی که نترسی. بعد اضافه کرد سردار که نباید بترسه!
زن جوان. رو به مادر گفت :
خانم آمدم درحضورشما از پسرتان خواهش کنم دنبال سجل این بچه برود. دادگاه طلاقم را پذیرفته آزاد شدم درسند ازدواج حق طلاق با من بود.
قهرمان تکان خورد و ناباورانه نگاهش کرد. تقاضای شناسنامه بچه با ایشان است. دادگاه نامه را حاضر کرده ولی ایشان باید امضا کند.
مادر زیر چشمی به زن جوان نگاه میکرد. از شجاعت و صراحت کلام به ویژه وقار و سنگینی اش مادر را مجذوب کرده بود.
برای تغییر فضا صحبت را عوض کرد.
شنیده بودم که قهرمان ازدواج کرده یکی از همکارانش که شهید شد برای خواهرم تعریف کرده بود حتا میگفت صاحب یک دختری هم شده اند گویا شما دکتر هستید و کار پررونقی دارین.
بلی خانم من چشم پزشکم اسم من مژگان و دخترم سهیلاست. در انتخاب اسم دخترمان نیز گرفتاری داشتم. یک اسم عجیب و غریب انتخاب کرده بود. قهرمان پرید وسط حرف آن دو، سمیه. آری نشنیده بودم. کارمان به استخاره کشید. رفیقی داشت که عمامه گذاشته بود سرش و ادای ملاها را درمیآورد. سید نبود ولی میگفتند حاج آقا موسوی. استخاره کرد و گفت انتخاب خانم درسته.
مادر گفت آری موسی خره. پسر زینب سیاه. اول ها پیشنماز شده بود! ولی بعد که فهمیدن بیرونش کردن. بعد پرسید مژگان خانم حتما کسی را زیر سر دارین؟
نه خیر خانم انتخاب نکرده ام. بورسیه دارم باید بروم خارج. اگر سجل بچه درس نشه میگذارم پیش والدینم تا بعد. ولی اگر درس بشه با خودم میبرم.
نگار که کم کم خیالش از طرف هوو راحت شده بود، پرسید شما چند وقت زن و شوهر بودین؟
ظاهرا دو هفته!
انگار درست نشنید. همانطوری که نشسته بود باتن رنجورش جابجا شد و پرسید
چی فرمودین؟
عرض کردم دو هفته. نشد، دوهفته هم نکشید.
وا مگه میشه؟ چرا به این زودی جدا شدین؟
من شدم. قبل از من هم بودند که خیلی زودتر از من جدا شده بودن. مگه شما نمیدونین؟
مادر که حرف های تازه به گوشش میخورد با کنجکاوی خیره شد به زن جوان.
ببین خانم، منِ پزشک بیمارستان را همین آقا توی آمبولانس بهداری بیهوش کرد. این ها ازهرنوع سلاح استفاده میکنند حتا از داروهای بیهوشی که فراوان دراختیار دارند و بعد گفت مدتها عاشق من بوده البته این حرف را به دیگران هم گفته بود به نسرین و دکتر پوزش که از آن ها نیزبه نظرم بچه دار شده درشیراز. من وقتی به خود آمدم که کار ازکار گذشته بود. زن عقدی ش شدم. دوسه بارهم شب و نصفه شب آمد به خانه ام. درمستی بود که به شغلش پی بردم. وقتی فهمیدم ازش حامله شده ام تقاضای طلاق کردم.
نگار دستهایش را هم میزد و با نچ بچ میگفت عین من. عین من ... ببین همین بلا را سر من آوردی ها ... پدرم وقتی فهمید دق مرگ شد. تاوانش را پس میدی. بهشت و جهنم همین جاست با نگاهش در دوردست ها بود و انگار که برای بازسازی خاطره هایش دنبال کلمات میگشت که قهرمان بچه را گذاشت زمین و با مشت کوبید توسر نگار.
زن جوان با نفرت نگاهش کرد و از کیفش پاکتی درآورد و داد به قهرمان. و دست بچه را گرفت و دستی به لباس هایش کشید وعازم رفتن شد. قهرمان با دیدن چکهای برگشتی خودش لبخندی زد و گذاشت تو جیبش. خواست چیزی بگوید ولی نگفت.
متوجه نگار شد. روی زمین افتاده، زل زده بود به سقف. ازگوشه لبش قطرات خون بیرون میزد. پلک چشمهای زنش رابازکرد و با گفتن لا اله الاا لله پاهایش را گرفت رو به قبله درازش کرد و رویش را پوشاند.