داستان

Thursday, May 24, 2007

نام نویسی


آسمان باران بود. در و دیوار پرازبارانَِِِ و زمینِِِ همه جا یکدست خیس بود و به سیاهی میزد. درکوچه بن بست، زیررطوبت باران بوی قیر واسفالت توی دماغش پیچید. در میان ماشین هایی که درطرفین پارک کرده بودند، زیر نم نم باران ، از گاراژ خانه ای که کرکره اش بالا بود، موزیک اسپانیولی تندی به گوش میرسید. رسیده بودُ جایی که پیاده رو باریک میشد. محوطه کوچکی را نوار کشیده بودند و دو تابلوی اخطار از همان ها که کارگران شرکت آب و گاز لندن، قبل از شروع کارشان در اطراف محل کار نصب میکنند. با احتیاط چتر را کج کرد تا به شاخه درخت رز بلند و لختی که از پشت دیوار کوتاه بیرون خزیده بود ، گیر نکند. در خانه ای باز بود طاقباز، در وسط راهروی کوچک آن زن جوانی روبروی آینه با لب هایش ورمیرفت و با موزیک آرامی خودش را تکان میداد. جوان بلوندی با ریش چند روزه که سگ سیاهی درآغوش داشت از خانه مقابل بیرون آمد. سگ رو به در باز خیز برداشت و رفت توی راهرو پاهای زن را لیس زد و پرید بغلش. کارگری با یک گونی خالی از طبقه بالای خانه بیرون میآمد و داشت میرفت طرف ماشین اسفالت، با دیدن سگ درحال بوئیدن پاهای زن چیزی گفت که زن خندید. پسربلوند،
سگ را از زن گرفت و نرسیده به سرپیچ ازلای دیوار شکسته کوتاهی پرید آن طرف دیوار ناپدید شد.
***
اتاق پذیرائی سیامک پر از آهنگ موتسارت بود و صدای بلند زنی که با آواز دلنشین اپرا میخواند. تازه سرگرم صحبت و چاق سلامتی بودند که سیامک رفت بیرون. در کوچه را باز کرد و لحظاتی بعد برگشت. از باز و بسته شدن آرام در به تردید افتاد که نکند بیموقع آمده است. تقویم ش را نگاه کرد. ساعت ملاقات درست بود. وقتی سیامک با بیسکویت و چای آمد و نشست پرسید، منتطر کسی هستی؟ گفت نه. سرو صدایی از کوچه شنیدم نگران شدم. رفتم ببینم چه خبره دیدم این پسره همیشگی گوش خوابانده به در به صدای موسیقی در عالم خود غرق لذت بود و عظمت موتسارت وآواززن اپراخوان. بچه، عاشق اپرا وموسیقی ست. با تآسف گفت. حیف که رسیدگی نمیشود!
ربطی به او نداشت که بپرسد پسره همیشگی کیست و ماجرا ازچه قراره. فنجان داغ چای را که برمیداشت به نظرش رسید درآن هوای رطوبی، چای داغ و تازه دم و فضای با شکوه موسیقی را نباید درباره
صحبت دیگران خراب کرد.
سیامک انسان نجیب ورفیق مهربانیست. آزاد و وارسته، سالم ودرستکار. بیزارازتعارفات معمولی ست. نظافت وپاکیزگی اش زبانرد است . تحصیل کرده وعلاقمند به کتاب و موسیقی و هنر. اطلاعاتش در برخی ازرشته های علوم و هنر واقعا حیرت آور است. اهل تظاهر و به قول معروف قمپزدرکردن نیست. برای همین است که روشنفکرها از او بیزارند! آدمیست پر و پیمانه. زن و بچه ندارد، اما فراوان زن ها دور و برش هستند از همه ملیت ها.
این بار زنگ در به صدا درآمد. رفت و دررا باز کرد. بعد از صحبتهای آرامی که به گوش میرسید وارد سالن شد. زن جوانی همراهش بود خوش اندام و زیبا، بی اعتنا به غریبه، آواز زن اپرا خوان را با همان آهنگ وبیان دنبال کرد و چه صدای پرشکوهی داشت این زن. حرکاتش نشان میداد که درموسیقی و اپرا سررشته دارد. اپرا تمام شد. چرخی زد وخم شد. انگار در تالار بزرگی مقابل تماشاچیان سرتعظیم فرود میاورد. سیامک مهمانش را معرفی کرد. زن برگشت طرف او. لبخندی زد و گفت چند لحظه پیش ایشان را دیدم. دلش لرزید. لبخندش او را لرزاند. ازنگاه تیز سیامک، رطوبت کوچه وهوس سگ سیاه که پاهای زن جوان را می بوئید در آینه خیالش شکل گرفت. گفت اینجا که میآمده، او را توی راهرو جلو آئینه دیده است.
وقتش بود که آنجا را ترک کند. پاشد برای خدا حافظی. سیامک گفت ناهار با ما باش اگرمیتونی. گفت نه، باید برم مزاحمتان نمیشم. با اخلاق همیشگی ش به تندی گفت مزخرف نگو بیا بریم ناهار.
توی کوچه پسر بچه هشت نه ساله ای به زن نزدیک شد. با لباس تمیز وکراوات زده، سیامک دستی سر پسرک کشید و چیزی به ایتالیائی گفت . پسر بچه لبخند زد و پرید سیامک را بوسید.
سرمیزغذا، سیامک پاکتی به پسرک داد. پسربچه با خوشحالی گرفت و به مادرش نشان داد. مادرش گفت:
« این باید درسی بخواند که پول دربیاره. مثل من نشه. نه ! ... »
حرفش را برید. زیرچشمی مهمان را نگاه کرد و بعد سیامک را.
سیامک گفت:
«بگو چرا حرفت را قورتیدی!»
زن جوان گفت :
«نام نویسی وتحصیل درکالج موسیقی چه به دردش میخورد؟ میخواهم سامان پیدا کند و یک زندگی عادی داشته باشد با شرافت . پدرهنرمندش را اعتیاد جوانمرگ کرد و من، من نمونه هنرم، که فکرمیکنم نمونه سالمِ هنرهستم؛ با هنرم! یک زن تنها شب و روزم با آدم های جورا جور میگذرد. »
سیامک با خشم نگاهش کرد. گفت:
«هنر، تجلیگاه شعور انسان درعرصه هستی ست. شرافت، در با صداقت زیستن است بین آدم های جورا جور و هنر، بین همان مردم جوراجور است!»
زن مکثی کرد. به فکر فرو رفت. زیرلب چیزی گفت وبعد خیره به پاکت سفید که دردست فرزندش بود، خم شد و سیامک را بوسید. چشم های درخشان زن پراز اشک شوق و سپاس بود.


Friday, May 18, 2007

حقیقت است یا ...؟



صدای زنگدار قصه گوی پیر، درفضای دم کرده غروب تابستان گرم، انبوهی از پیروان را میخکوب کرده بود. مؤمنان باذهن های گیج و دهن های بازخیره به تاق گنبد بلند معبد، دل به سخنان پیرانه ای سپرده بودند که انعکاسش از بالا سر شان میگذشت. گویند دیده نمیشد. میگفتند: قصه گوی پیرهرگز دیده نشده. از چشم ها غایب است. غایبی که هم پدرداشته و هم مادر، ولی درغیب زاده شده. طفلی پیرشده در نهان، که کسی او را ندیده اما مدام، بین مردم میلولد و پیرترمیشود. هستی را زیر نظر دارد. پیروانش چه داستان های حیرت آوری که ازاین غایب چندین هزارسالۀ ناشناس نمیگفتند! یکی از بلندترین کوه های جهان خبرش را میداد، آن دیگری از قبرستان های متروک. یکی از مشایخ دمن صدها سال پیش، این غایب بزرگ را درانتهای چاه سیاهی در جابلقا، درحلقۀ نگهبانها و گماشته ها درجامه های زرین و فاخر دیده بود، که در حین ورود به دروازۀ چندم بهشت، با او دیداری و صحبتی داشته است.

قصه گو میگفت: اززمانی که رسولان پیدا شدند و آدمخواری رامنع کردند، تمدن بشری شکل انساندوستانه ای پیدا کرد. انسان، سالم و پاکیزه شد. خدا شناسی ادمیت آدم ها را کمال بخشید.
درسکوت محض سخنان قصه گو، ناگهان صدای خندۀ ناشناسی بلند شد و بعد گفت:
هوم!
سکوت محض .
این بار، شبحی که تنها ریش باریک و درازش در فضای معبد معلق بود با خنده های طولانی و نیشدار قصه گوی پیر را پریشان کرد و بعد ازسکوت کوتاه، باز صدای مؤذیانه خنده زیرتاق بلند معبد پیچید :
- بندگی جای آدمخواری را گرفت! وقدرت برده داری وتن فروشی راه افتاد. کشت و کشتار رسمیت پیدا کرد.
- خیر و مصلحت دراین است !
- خیر و مصلحت قدرت ، درسته! رسولان که آمدند انسان برده شد. برده و بندۀ قدرت! کجاش سالم و پاکیزه شد؟ نه آدم، نه اولادش هیچوقت سالم و پاک نبود. نخواهد بود. این حیوان، میلیون ها سال توی توحش بود. چرید و درید و رنگ عوض کرد. تغییرشکل داد. پوست و گوشت وشکل و اندام ش عوض شد . صدها بار دگرگون شد در اشکال گوناگون؛ تا از تک یاخته ای آبزی به شکل امروزی به کمال رسید. از آن روز تا حالا، یعنی زمانی که این حیوان راست قامت شده و لقب انسان گرفت، شاید به ده هزار سال هم نمیرسد. مقایسه اش آسان است درمقابل ملیون ها سال بدویت وشکل گیری وازسرگذراندن دوران توحش حیوانی، ده هزار سال چقدر ناچیز است؟
- هنوز هم که اجدادشان درجنگل های دنیا هستند.
- همه جا هستند. آری هستند آدم میخوردند. آدم میکشند. آدمکشان مدرن روزانه هزاران نفر را میکشند، آدمخواری را ادامه میدهند!
- نظم بشریت باید مهار شود!
- کمال آدمی پس چه ؟ خرد و عقلانیت ...

سکوت وصدای انفجاری معبد را میلرزاند. گریه و التماس مؤمنان اوج میگیرد. پرنده های سیاه قیهه کشان درآسمان تیرۀ معبد فرود میآیند. معبد را قرق میکنند. در گندزارمرداب فرومیروند. مرداب ورم کرده درلحظه ای میترکد . هزاران جانور لاشخور با تولید مثل هراسناک، به پروازدرمیآیند!
سیاهی لاشخوارها در سراسرآفاق گسترده تر میشود!

Saturday, May 12, 2007

پدر وپسر




- پسر اینقدرنرو دنبال روزنامه خوانی وورق زدن کتاب، بنشین به درس ومشق ت برس! از زنده باد مرده باد گفتن ودنبال این وآن دویدنها چیزی عایدت نمیشه. تو فکر میکنی همین ها را که توی کتاب ها مینویسند حقیقت دارد و یا نسخۀ زندگی ست؟ تازه در یکی از همین کتاب ها خوانده ام که نوشته بود:
"هیچ چیز درزیرآسمان تازه نیست."

- آری من هم این را جایی خوانده ام. اما مزخرفه. مثلا قدیم هواپیما بود یا اینترنت؟
یک کمی باید فکر کرد. و به قول خودتان که درسابق میگفتین ولی مدتی ست که نمیگین! "هرنوشته ای را باعقل و منطق باید سنجید و داوری کرد."
اما دربارۀ روزنامه و کتاب خواندنم : می فهمم این حرفها را از روی دلسوزی میزنی، ولی ته دلت چیز دیگری میگذرد. یادت میاد چند وقت پیش که داستان جمکران تازه راه افتاده بود من را هم با خودت بردی به زور، به این بهانه که اهل هیآت قرارگذاشتند باید برویم آنجا ؟ نمیشه نرفت!

- آری یادمه. منظور؟
- منظورم این است که آن روز گفتم که جمکران دنباله داره. برنامه ایست سریال.
چشم غره رفتی به من. دیدی که هنوز سروصدای دفن جنازۀ شهدا دردانشگاه ها نخوابیده بود که یک ملا را به ریاست دانشگاه تهران گماشتند. دنباله اش سیمین بهبهانی را و زنان را روز روشن درانظار عامه کتک زدند، آن هم توسط حاجی خانم های لمپن وباتون دار. کارگران اتوبوس رانی تهران را زندانی کردند. روزنامه ها را توقیف کردند. مآموران را ریختند توی دانشگاه ها دختران و پسران را با تهمت های بیشرمانه کتک زدند و ده ها اهانت و تجاوز دیگر و حالا مسئلۀ حجاب را پیش کشیدند، باحضور ششصد هزار زن تن فروش در مرکز تشیع، راستی پدر با این دستاورد ننگین آخوندهای غارتگر چه باید کرد؟- بطور قطع برنامه های مشغول کنندۀ دیگری هم هست که به زودی وارد عرصۀ سرگرمیها خواهد شد؛ برای از بین بردن آثار همه گونه نهاد های مدرن تا تمام مراکز آموزشی تبدیل به حوزه شود، تا، حکومت جمکرانی تتمـۀ عقل و شعور مردم را نابود کند!

- مذهب ما این را میخواهد پسرم! مگه نه؟
- نه خیر پدر! این مذهب نیست. این ها بدعت است. آیا درزمان پیامبر اسلام جمکران بود؟ شنیدی جائی که پیامبر یا مولاعلی سینه زنی کرده باشد یا قمه زنی؟ این ها را مفتخورها شاخ و برگ دادند برای سرگرمی که مردم را از«فکر کردن» به کارهای اساسی بازدارند. موفق هم شدند.

- پسرم عاشورا که اتفاق افتاده مگر میشود انکارش کرد؟
- پدرجان هر روز درگوشه و کنار جهان ده ها عاشورا اتفاق میافتد. دوسال پیش داستان سونامی که نزدیک به دویست هزار تلفات داد مگر عاشورا نبود. همین حالا که روزانه در عراق و افغانستان ده ها زن وبچه و پیرو جوان مسلمان کشته میشوند مگر عاشورا نیست؟

- این را که راست میگی؟ بربانی و باعثش لعنت!
- پدرجان حواست را جمع کن. اگر آن روز به جمکران نرفته بودی آب به اسیاب خرافه و اوهام نریخته بودی این دنباله ها که برشمردم اصلن پیش نمیآمد.

- هوم ! راست میگی پسرم حق با توست.
- پس حالا که از مشاهده جیغ وفریاد آن دختر بیپناه مظلوم، که پاسدارها با آن وضع زننده هلش میدادند به درون ماشین پلیس متآثر شده ای، فکر نمیکنی که نتیجه عمل خود من و شما بوده که میدان ظلم و بیداد را برای شان آب و جارو کرده ایم؟ بگذریم ازاینکه اگر چنان اتفاقی مثلا در یکی ازدهات فرانسه رخ داده بود، مردم میریختند توی خیابانهای پاریس، دولت سقوط میکرد.

چشمهای پدر پراشگ میشود. با نگاهی شرمگین دردمندانه میگوید:
پسرم! تو فرزند زمانه ای. مرا ببخش که هرازگاهی تندی میکنم! درحلقۀ مشتی رمال گیرافتاده ام!
! پس لطفن دیگه مرا اینقدر شماتت نکن! نگران درس ومشق من هم نباش!

Tuesday, May 01, 2007

تونل وحشت!



دوشب پیش تلویزیون کانال 4 خبر مصوری از تهران گزارش کرد که درآن جیغ وفریاد هولناکی شنیده میشد که تنی چند ازمآموران شهربانی با ماشینی که روی درش به لاتین و فارسی نوشته شده بود «پلیس» دخنری را با زور ودرنهایت خشونت به درون اتومبیل هلش میدادند. گوینده خبر گفت چند روزاست که پلیس زنان و دختران را درتهران به جرم بدحجابی دستگیر میکند.
همسر یکی از دوستان که ار گلاسگو آمده میهمان بود به حالت تآثر باچشمان اشک آلود گفت واقعا که زندگی برای زن ها درایران تونل وحشت شده. سایه ازفریاد جگرخراش دختر زد زیرگریه های های گریست وبه پهنای صورتش اشگ ریخت. وقتی کمی آرام شد با بغضی گره خورده درگلو رو به میهمان گفت:

تاریخ سراسر نکبت ما همیشه «تونل وحشت» بوده است. مگر دوران خسرو ساسانی "تونل وحشت نبود؟" آن پادشاه عادل! ساسانی وزیردانشمندش بوذرجمهرراکشت. برادرش را کشت. پسرش را نابینا کرد. مزدکیان (دگراندیشان) را زنده زنده، کله معلق تو زمین کاشت و دورش را کچ گرفت. پانزده قرن پس از آن، وارث به حق ش در زمانه من و شما، و نه در زمانه اشتر و کجاوه، درعصر انفرماتیک و تسخیر آسمانها به دست انسان؛ در زندان های بسته، جان هزاران زن و مرد دگراندیش را گرفت. چه شد ؟ چه اتفاقی رخ داد؟ جنازه آن مبارزان پرافتخاروطن را در لعنت آبادها پنهان کردند، بازهم اتفاقی نیفتاد. قدرت غالب با خشونت عریان در سراسر تاریخ، رقم زن سرنوشت محتوم ماست. خانه تکانی باید کرد خانه تکانی فکر واندیشه!
هم درزمان ساسانیان و هم در زمان امام خمینی بهانه آدمکشی ها کفر بود و بیدینی! انگار که دراین فاصله 15 قرنی هیچ چیز دراین سرزمین تکان نخورده! با افکارمنجمد اسیرفرستادگان خدا مانده ایم؛ دیروز مغ ها و امروز فقها!
و ما زیندگان این آب و خاک به "تونل وحشت خوگرفته ایم" احساس های تند و تیز و رفتارهای تهییجی، عقل و شعورمان را زایل کرده اگر جز بود، به قول خودت نمیگفتیم
« ... تا این شاه کفن نشود وطن وطن نشود.»
رستگاری ما با فکرهای بسته و شیفته میسر نیست. درک سالم هستی واندیشه پاک میخواهد. ترک سنت های دست و پاگیر که براندام همه چسبیده و بخشی از جان و روانمان شده را باید جدی گرفت. حالی مان نیست. معتادیم. معتاد شده ایم به عادت. به تکرار. تکرار خطا و تقدس جهل.
درست است که ظاهرا در اوایل قرن بیست و یک زندگی میکنیم اما واقعیت دارد که افکارمان درگذشته های دور میخکوب شده. ما، در زمانه شمر و یزیدیم، الکی خوش بااینترنت میجلقیم!
یادمان باشد که گسستن از دلبستگی های موروثی، به زمینه های روشن نیازمند است. فضای سالم و باز میخواهد و بدیلی جهانشمول، با وسعت فکر و درک درست ازجهان و فرهنگ مدرن امروزی فراهم میشود. جامعه به چنین دگرگونی نیازمند است. با افکار سیاه و سفیدِ اندیشمندان متعصب ناخواناست.
فاصله بعیدی داریم تا به حوزه درک وشعور و هویت انسانی خود برسیم. هنوز درجرگۀ امت با تآیید نادانی به منادیان جهل و استبداد سواری میدهیم!