داستان

Saturday, September 22, 2007

صدا


تصادف غیرمنتظرۀ آن روز سبب شد که سروقت به فرودگاه نرسد. سارا قبلا بهش گفته بود که ساعت شش درفرودگاه همدیگرراملاقات کنند تا امانتی را به احمد بدهد. اما او به علت تصادف دربین راه نتوانست سر قرار حاضرشود و سارا، با دلهره و نگرانی کشور را ترک کرد.
چند شب بعد شاهرخ باعده ای از دوستان درخانه ش به میگساری جمع شده بودند. شاهرخ قبلا به احمد که ازهمه زودتررسیده بود سفارش کرد که با این دو نفر تازه آشنا شده برای احتیاط هردو را زیر نظرداشته باشد. بعد اضافه کرد که خوب نمیشناسمشان .
سروقت زنگ درخانه به صدا درآمد. آن دوبا دسته گلی وارد شدند. بعد ازمعارفه، شاهرخ مقداری ازعشق وعلاقه خود و همسرو سابقه آشنائی با سارا وعلت مسافرت همسرش را توضیح میداد، که همسرش سارا برای چکاپ به فرانسه رفته. یکی پرسید مسئله جدی ست؟ شاهرخ گفت هم آری و هم نه! نمیتواند حامله شود. خواهرم میگوید کاش مرض سارا را من داشتم واین قدر کور وکچل دوربرم نبودند! احمد، که ازغفلت وحماقت شاهرخ خنده اش گرفته بود گفت مگر دست خودشان نبود؟ شاهرخ گفت حتما نبوده دیگه! همه شان زدند زیر خنده .
آن دو میهمان با لیوان های آبجو رفتند توی سالن. یکی گفت صدای رادیورا ببربالا. آواز خوش شجریان درساختمان پیچید.
صاحبخانه آشپزی میکرد. احمد داشت مشروب میریخت که چشمش رفت طرف کابینت. کتاب آشپزی را پشت رو دید. دستپاچه شد. دنبال موقعیتی بود کابیت را باز کند . در لحظه ای که شاهرخ به دستشوئی رفت، درکابینت راگشود پاکت کوچکی لای کتاب بود به سرعت ان را برداشت و توی جیبش قایم کرد. گیلاسی پرکرد برای شاهرخ. گیلاس خودش را برداشت رفت پیش مهمان ها.
دوستان با لیوان های آبجو درسالن سرگرم گفتگو بودند.
بعد از صرف شام آن دومهمان رفتند.
شاهرخ پرسید نظرت چیست؟
احمد گفت: مثل همۀ همکارانت. منظوری داشتی اینها را به خانه ت دعوت کردی؟
بادی به غبغب انداخت «مسائل امنیتی خیلی مهمه! توانائی ها را باید تست کرد.»
احمد بهت زده به فکر فرو رفت! از ذهنش گذشت، ای حرامزاده!
شاهرخ پرسید این نادر کیست؟ شنیدم گیر داده به سارا. به یک زن شوهر دار.
- در دانشکده همکلاس بودند. اهل این حرفها نیس دنبال مردم منبر نرو! وانگهی مگر خودت به سرور گیرندادی اوهم که شوهر دارد و بچه!
شاهرخ خندید و گیلاسش را بالا برد و گفت شبمان را خراب نکنیم به سلامتی!
احمد دیروقت به خانه ش برگشت. پاکت را گشود.
خط بچگانه ای در یک سطرنوشته بود:
برنمیگردم. عکس ت تکثیرشده. استخررا خالی کن به امان خدا.
احمد همان شب به مخفیگاه رفت.
ساواک، هفتۀ بعد احمد را دستگیرکرد. دربازجوئی، وقتی شاهرخ با او روبروشد بانگاهی سنگین گفت نادر جان خوش آمدی! قبلا بهت گفته بودم که توانائی ها را باید سنجید. مهمان آن شبی درمکالمۀ سارا ازپاریس، صدای نادررا شناخته بود!

Thursday, September 13, 2007

خداحافظ


نازی 8 ساله درآغوش مادر به خواب خوشی فرورفته. نفس های آرامش پوست صورت مادر را نوازشمیدهد. مادرمیداند کابوس آخرین شب اسارت شهاب ، بعدازسال ها درذهن دختر نورس جان گرفته وحالا کابوس، دراوج وحشت وهراس فکر و ذکر بچه را مشغول کرده. چاره ای باید اندیشید. بالاخره تصمیم گرفت هرآنچه براو گذشته را بگوید.
خم می شود تا درگوشش واقعه را شرح دهد. ازمعصومیت لبخند نازی شگفت زده میشود.

حیف است آرامش و پاکی تو را برهم بزنم. اما، نه! چاره ای ندارم. لبریزم. دارم ازهم میپاشم. تنها هستم. گوش کن نازی، دختر عزیزم به حرفهایم گوش کن!
شهاب اهل سیاست نبود. ازکارهای سیاسی بیزار بود. شنیده بود که تنها عمویش درواقعه آذربایجان ناپدید شده. مادرش پس از سال ها انتظار دق مرگ میشود. بگومگوها واثرات ناگواری که ازمشارکت عمو دران حادثه برسرزبان ها بود، سبب شده بود که هرکس در خانواده تمایلی به سیاست نشان میداد، سرگذشت عمورا بهش یادآور میشدند. این نفرت از سیاست تا آخرین روزهای دستگیری شهاب با او بود.
روزی که با او آشنا شدم اواخر سال 56 بود. حادثه غیرمنتظره تبریز همه را غافلگیر کرده بود. گفت چیزی نشنیده. وقتی تعجب مرا دید با لبخندی گفت اهل سیاست نبوده و نیست واین خبرهارا تعقیب نمیکند. ازسیاست بیزار است. وقتی قرار بعدی را میگذاشت گفت به یک شرط: " درباره سیاست حرفی با هم نزنیم ."
یک سالی بود که دوره انترنی ش را دربیمارستان سینا میگذرانید. هرغروب ار دانشکده یک راست میرفتم سراغش. بعد ازمدتی پیشنهاد ازدواج کرد. با پدرومادرم درمیان گذاشتم پذیرفتند. طولی نکشید سر سفره عقد نشستیم. روزهای خوش و شیرینی باهم شروع کردیم.

جوانان، درآن سالها سرپرشوری داشتند. دربحبوحه انقلاب فهمیدم برخلاف آن همه توصیه خانوادگی چند تا از دختران و پسران خانواده اش فعالیت سیاسی دارند و خواهرش شهره جزو آن هاست . بعداز انقلاب شهره را درخیابان دستگیر کردند و بردند زندان. محاکمه کردند یا نکردند ، معلوم نشد بی خبربودیم. بعد ازمدتها رفتیم ملاقاتش. آش و لاشش کرده بودند. می گفت خوب شد که پدر و مادر زودتر مردند و مرا دراین وضعیت خراب ندیدند. آن روز گفت که پنج سال براش بریده اند. پس ازمدتی اجازه ملاقات ندادند.
روز جمعه درکوچه را زدند. رفتم دررا باز کردم . پاسداری سراغ شهاب را گرفت که به نظرم آشنا آمد. نگران شدم. اما چون مسلح نبود خیالم راحت شد. شهاب را صدا زدم آمد. پاسدار به شهاب سلام کرد و گفت یک کار خصوصی دارد و او را بیرون برد. از نگرانی پشت درایستادم. دیدم پاسدار پاکتی به شهاب داد و حرفهایی زد و رفت .

شهاب وقتی برگشت رنگ بر چهره نداشت. با شانه های فروافتاده دم در روی زمین نشست. پرسیدم چه شده؟ آن پاسدار چه میگفت ؟ اشاره به پاکت کرد. بازکردم. وصیتنامه شهره بود با خط خودش به اضافه چند تا اسکناس ده تومانی! دوشب پیش اعدامش کرده بودند! آن جوان قبل از اجرای حکم اعدام با او ازدواج کرده بود. آن چند اسکناس هم مهریه اش بود. تو مذهب شیعه، نباید دخترباکره را اعدام کرد اعدامی به بهشت میرود وحکومت این را بر نمی تابد. برای این که دختر گناهکار حتما به جهنم برود باید بکارتش برداشته شود!
بعدا به شهاب اعتراض کردم.
- چرا به آن مردک الدنک چیزی نگفتی ؟
بر و بر نگاهم کرد
- چه داشتم بهش بگم .
راستش از بیرگی شهاب، آن روز خیلی عصبانی شدم .

چند روز بعد همان پاسداررا دیدم. پسر زینب خانم بود که توی خانه های مردم رختشویی و کارگری میکرد. زن زحمتکشی بود. خیلی ها بعد از انقلاب عوض شده بودند اما زینب خانم به همان وضغ سابق مانده بود وقاطی آنها نشد. من دراین باره به زینب خانم چیزی بروز ندادم. سال بعد شهاب همراه یک تیم پزشکی برای یک ماه به جبهه رفت.
شهاب، یک شب بین زخمی ها همان جوان پاسدار را می بیند. درحال هذیان و تب شدید دلش میسوزد. زینب خانم عمری درخانه های مردم با رختشویی بچه بزرگ کرده، نباید بمیرد! دکتری از شهاب میپیرسد :
- چرا اینقدر به کریم میرسی؟
- به همه میرسم .
دکتر بانگاه معنی داری می گوید:
- اما بالا سراین یکی خوابت برد!
همان روز کریم را برای عمل جراحی به تهران فرستادند. کریم با دیدن شهاب به گریه میافتد بریده بریده میگوید :
- دکتر گفته دوشب بالاسرم بودی؟ باید مرا خفه میکردی ... تو خیلی بزرگواری اقای دکتر شهاب ...

کریم بعد از مدتی با دست و پای مصنوعی و چوب زیربغل از بیمارستان راهی خانه ش شد. می گفت از مردی افتاده. دستکشی روی دست مصنوعی کشیده بود. بدخلقی اش همه را به تنگ آورده بود. با رنگ پریده و عصبی، ساعت ها پشت پنجرۀ رو به خیابان مینسشت و زل میزد به نقطه ای نامعلوم. زمانی از مادر شرح حال گدای فلجی را شنیده بود که بعد از چند روز جسد خشگ شده اش را پای دیوار امامزاده ده پیدا کرده بودند. یک شب که مادر خواب بود اورا بیدار کرد و پرسید:
آن گدای زمینگیر که در دهات دامغان ازسرما تلف شد چند سال داشت مادر؟
مادر با نگرانی نگاهش کرد و به من و من افتاد:
- پیر بود و مادر نداشت بی پناه بود. ولی تو الحمدالله ...
- بس کن مادر ! مرامجبورکردند مرتکب ... لا اله الا الله .... دست خودم نیست چشام تازه گرم شده بود که به سر و صداهاشون ازخواب پریدم. پشت پنجره صف بسته بودند و فریاد می کشیدند. یه دفعه دیدم دورم حلقه زدند و تننم کرم گذاشت و از زیر پوست وارفتۀ بدنم کله های افعی بیرون زد ... کابوس چیه مادر! بیست و چهار ساعته بیست و چهار دختر معصوم نشسته اند پشت پلک هایم و چشم های مرا سوراخ سوراخ میکنند! لعنت خدا برآن ها که مرا به این راه جهنمی کشاندند و روزگار مرا سیاه کردند. تو میگی چکار کنم مادر؟
و بعد زار میزند و دیوانه وار فریاد میکشد.

کریم مرید شهاب شده بود. میگفت معنویتی دارد که در دیگران ندیده است. هرفرصتی پیش میآمد به دیدنش میرفت. یکبار هم جوان چهارشانه ای را که بطور رقت انگیزی لغوه داشت نزد شهاب برد وجوان را معرفی کرد:
- سردار، قبل ازانقلاب مکانیک ماشین آلات سنگین بود بادرآمد خوب و تمایلات چپی. رفت به جبهه و دراثر جنگ به این روز افتاده است.
شهاب و سردار باهم اخت گرفتند. روزی دریک بحث دوستانه، علل بیزاری خود از سیاست را برای سردار و کریم شرح داد. صحبت به احزاب و گروه های سیاسی کشید. شهاب، حکایت بره و چوپان را مثال زد. سردار به فکر فرورفت و بعد پرسید پس چه باید کرد؟
شهاب، از شخصیت فرد و استقلال فکری و خرد آدمی وحرمت به قانون، حرفهایی زد و گفت : باید این مسائل را جدی گرفت و گسترش داد تا استبداد فردی ازجامعه را زدود. تا این میراث شوم هست، وضع مردم تعییر نخواهد کرد!
سردار به کریم گفته بود حرف های شهاب مرا زیر و رو کرده است!
چندی بعد شهاب را به جلسه معلولین دعوت کردند. گفتند وعظ و روضه خوانی ست و بعد بحث های صنفی.

حاضران در آن جلسه، همگی معلولین جنگی بودند. درخانه ای درجنوب شهر. کف زمین پر ازچوب های زیربغل بود وچند نفری درگوشه و کنار روی چرخ نشسته وچرت میزدند. جوانان بیست سی ساله. عصبی ومآیوس. برخی تندخو،هرلحظه درهرحال انفجار
یکی از معلولین روضه خواند و گریستند. یکی دیگر خطبه خواند و به تفسیر آیاتی از قرآن پرداخت وقتی صحبتش تمام شد هریک از معلولین پرسشتهایی کردند درباب مسایل شرعی که جواب داده شد. یکی پرسید:
- دراین کار چه حکمتی نهفته است و چه نفعی به خدا میرسد که مارا به این روز انداخته؟
اشاره به تن علیل خودش که هردوپا را از بیخ بریده بود!
همان واعظ علیل و مسئله گو پاسخ داد:
- خدا داند. شاید اگر این وضع را نداشتیم به بندگان خدا ضرر میزدیم و موجبات کفر الهی را فراهم میآوردیم.
- با این حال هم که زمینگیر شده ایم کم ضررنمیرسانیم به بندگان خدا. کارهای شرم آور، جاسوسی وگوش کردن به تلفن های مردم و ... مالیات آن ها را می خوریم و بهشان خیانت میکنیم اگر تن سالم داشتیم، بخشی از تولیدکنندگان بودیم . اما حالا سربار آن ها شده ایم. عمله اکره ظلمه! هیتلر آدمهایی مثل ما را معدوم میکرد.
یکی از انتهای جمعیت در حالی که چوب زیربغل را بالا سرش تاب میداد با صدای بلند فریاد کشید:
هیتلر خیلی کار خوبی می کرد! من هر روز ده بار میمیرم. کاش یکی پیدا میشد و مرا میکشت!
و ناگهان زد زیر گریه
سردار گفت:
- سر ما کلاه رفته برادران! بهتر است عقل خود را به کار بیندازیم و ازشعار دوری کنیم. بازار دارد مردم را میچاپد. ببین چه کسانی از وارد کردن دست و پای مصنوعی و چرخ و عصا و چلوار و وسایل کفن و دفن واقتصاد قبرستانی سود میبرند . میلیاردها پول توی بانک های خارج ذخیره کرده آن وقت حقوق ما را دارند نصف میکنند. خودت می نشینی توی بنز ضد گلوله! من علیل جنگی توی سرما و گرما درانتظار اتوبوس. با چه نفرتی سوارم میکنند. تاکسیها که اصلا حرفش را نزن! تا میبینند چوب زیربغلته، رو بر میگرانند و دنده چاق میکنند و ... د دررو!
شهاب بعد ازآن هرگز در جلسات دیده نشد.
دودستگی و نفاق بیشتر شد. اعتراض و راه بندان توسط معلولین درخیابان ها بالا گرفت. واعظ معلول گزارش کرده بود که محرک اصلی شهاب است.

درخانه به صدا درآمد. رفتم دم در. پاسدار پاکتی داد دستم با یک ساک. تا ساک را دیدم تنم لرزید. به دیوار تکیه دادم. پاکت را بازکردم دوخط بیشتر نبود:
«خداحافظ همسرمهربانم. نازی را به تو می سپارم. شهاب.»
و من، نازی جان! به راستی نمیدانم پدرت با آن خصلت های انسانی درکدام گوشه ازده ها لعنت آبادی که حکومت دروطن ایجاد کرده، به تربت آرمیده است! مهم نیست. مهم اینست که من و تو باید حافظ آرمان های خوب او باشیم

بار دیگر فرزندش را درآغوش میکشد. گیسوان اورا میبوید و میبوسد. به تبسم شیرینی که برلبهایش نشسته خیره میشود . کنارش دراز میکشد. شهاب را میبیند، عقب ماشین بین دو پاسدار مسلح! دارند چشم هایش را می بندند.
فریاد می زند:
- شهاب! شهاب!
نازی غلتی می زند خواب آلود، دست کوچکش را درگردن مادر می اندازد:
- مامان، چرا فریاد میکشی!