داستان

Wednesday, October 24, 2007

سیما


دختر جوان و رنگ پریده جلو میوه فروشی توقف کرد. با نگاه زیرچشمی به پشت شیشه، موزی برداشت و در آستین بلندش فرو برد. بعد با تردید، سیب سرخ بزرگی را لمس کرد و گذاشت توی جیبش. راه افتاد برود که مردی از پشت سرمچش را گرفت. فشار داد. با خشونت گفت پولش؟ دخترترسید. دستپاچه شد. با نگاه ترحم آمیز دهن بازکرد بگوید که ... رهگذری سکه ای گذاشت دست فروشنده. با مکثی کوتاه لحظه ای دختر را پائید. تیز نگاهش کرد. از ذهنش گذشت: "با این قیافه نباید دزد باشد." دخترجوان سرش را انداخت پائین، غبار شرم صورتش را مهتابی کرد. آهسته گفت "گرسنه ام" ! پشت به ویترین مغازه ایستاد موزرا با عجله پوست کند وبلعید. با نگاهی ازسپاس میخواست چیزی بگوید که رهگذرراه افتاد. گامی برنداشته بی اختیارایستاذ. حس ناشناخته ای مانع رفتنش شد. بهت زده، دختررا تماشا کرد، درتلاقی باچشمان میشی او دلش لرزید. به ناگهان ازدهنش پرید :
"با من بیا" !
نمیخواست بگوید ولی دیرشده بود. با تردید راه افتاد. شانه به شانۀ دختر.
چند قدم پائین تر دراولین غذاخوری فرورفتند. روبروی هم نشستند به غذا خوردن.
دخترتند تند میخورد. پیدا بود که شدیدا گرسنه است. وقتی نگاه های مرد را دید، گفت "دوروز است که غذا نخورده ام." بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد:
"بیکارم جایی برای خواب ندارم. صاحب خانه امروز جوابم کرده است."
مرد بعد از چند سئوال وقتی مطمئن شد که دختر دانشجوی دانشگاه لندن است گفت:
یک هفته برای آزمایش کاری بهت میدهم. درصورت رضایت همیشه کارخواهی داشت.
و جا بجا کارش را معلوم کرد. قبل از جداشدن پرسید " چقدربه صاحبخانه بدهکاری؟"
دختر که فکر میکرد عوضی شنیده، نگاهش کرد. مرد با نگاه مهربان سئوال قبلی را تکرار کرد. دختر که سرش پائین بود مقداربدهی اش را گفت .
مرد چند تااسکناس بهش داد و گفت تو جیبت باشد. حساب میکنیم. در دفترچه جیبی اش چیزی نوشت و بعد پرسید اسمت چیست؟
دختر گفت: " سیما."
- سیما؟ سیما چی؟
- سیما همسایه .
مرد، دستپاچه شد. خیره به نکتۀ نامعلومی به فکر فرو رفت. بعد صورت دختر را کاوید. واو که هنوزدرفکر پولی بود که داده بود. " به چه اطمینانی ؟ منظوری دارد حتما؟ پرتش کنم تو صورتش. نکند با این سن و سالش مرا عوضی گرفته با یه عوضی ..." و دراین جدال بود که شنید مرد زیر لب چیزی گفت. جباب های عرق پیشانی اش را با دستمال کاغذی که از روی میز برداشته بود گرفت. نگاهش رو صورت دختر به فکر فرو رفت. به صدای آژیر ماشین پلیس که به سرعت رو به پائین میرفت به خود آمد، با مهربانی پرسید :
خانه ای که زندگی میکنی امن است ؟
- دو سال است که آنجا هستم غیراز من عده ای از دختران دانشجو هم زندگی میکنند. نزدیک دانشگاه است. به محل و آدمها عادت کرده ام. محیط آرام و خوبی دارد.
- همانجا باش با همان دوستانت.
قبل از رفتن گفت: "اسم من ریچارد است. ریچارد بل ."
دست دختر رافشا ر داد و رفت .

درجشن فارغ التحصیلی دانشگاه، مادرش راکنار آن مرد دید. با تعجب خیره شد به آن دو که دست دردست هم لبخند میزدند. درچشمهایشان شادی مفرطی از مهروعاطفه موج میزد. سیما را بوسیدند و تبریک گفتند. تا آمد بپرسد " مامان این آقا را که مدتی ست حامی من است، تو ازکجا میشناسی؟ گفت "پدرت ریچارد بل را معرفی میکنم."
گیج و بهت زده، انگار تالار جشن دانشگاه را با آن همه آدم و سروصدا کوبیدند سرش!
با لکنت زبان پرسید :
"پس آن آقای همسایه که چندسال پیش فوت کرد کی بود؟
مادر خیلی خونسرد پاسخ داد:
- آن آقا را هم میبینی آن گوشه تکیه داده به میز استادان! با ریش بزی؟
- آری مسیو ساموئیل فرانسوی را میگین؟
- آری دخترم آن هم بابای برادرته. برادرت سهراب!
دختر با ناباوری چنگ به صورت خود انداخت و خواست جیغ بکشد که آن دو سیما را آرام کردند و بردند بیرون.
.مادر گفت باقی داستان را بگذار برای گاه دیگری که شنیدنی ست!

Friday, October 05, 2007

فقره


سحر، دخترده ساله سرشام ناگهان چیزی یادش آمد که توی دفترچه اش نوشته بود، از سر سفره بلند شد و رفت اتاقش با دفترچه برگشت و از پدرش پرسید: "بابا فقره یعنی چی؟"
پدر که لقمه رابرده بود نزدیک دهنش، با دهن بازخیره شد به دختر و لقمه را گذاشت توی بشقاب و خشمگین زیر لب گفت لا اله الا الله ... پسر بزرگش که میدانست پدر هروقت چنین کند بلافاصله قشقره ای راه میاندازد! بلافاصله گفت: "این کلمه دربازار بین تجار و کاسبکارها بیشتر رواج دارد. مثلا چند فقره جنس از خارج وارد شده. دولت اجازه داده که چند فقره میوه و سبزی صادر شود. معنای فقره بیشتر شامل تعداد میشود. مثلا خان دایی ازخارج چند فقره سوغاتی آورده بود! همانطور که گفتم فقره را به جای دفعه و عدد بکار میبرند. مثلاعوض اینکه بگوییم دوسه مرتبه به جمکران نامه نوشتم پولم هدررفت، میگوییم چند فقره نامه نوشتم نتیجه نداد. و خلاصه بهت بگویم که فقره جایگزین عدد و دفعه دراین قبیل اصطلاحات ... " مجید که این حرف ها را میزد زیر چشمی مواظب پدربود، وقتی دید لقمه را برداشت وشروع کرد به غذا خوردن، نفس راحتی کشید و روبه مادرش گفت :
" راستی شنیدید که حمید آقا به زودی داماد میشود؟"
دختر که سراپاگوش بود وازشنیدن حرفهای برادرش قانع نشده بود یک مرتبه داد کشید "داداش همونه دیگه. خوب شد که گفتی. پس تو هم شنیدی. اصلا فقره ازآنجا درآمده. توی کلاس پیچیده که حمید فقره اش تصادفی ست! خواهرش حمیده زده تو گوش ملیحه که فقزۀ بابات تصادفییه! دعوا را افتاده سر فقره! حالا من این فقره را میخواستم ازبابا بیرسم نه اونا را که تو گفتی و بیخودی پریدی وسط حرف نذاشتی بابا درست توضیح بدهد!"
این بار پدر که از وراجی دخترش به خنده افتاده بود گفت :
"آنهایی که مجید گفت هم درسته و هم نادرست، معنای دیگری هم دارد که نگفت. دخترم: فقره بین عوام، یعنی آلت مردانگی!" (اصلش را گفت.) مادر زد تو صورت خودش "خاک عالم این حرفهاچیست سرسفره میزنین شماها!؟" سحر پرید وسط حرفش: مثل اهلیل!
چشمان مادر گرد شد خواست فریاد بکشد، سحر ادامه داد:
"اصلن این داداش مجید همیشه آدرس غلطی به من میده. آن روزهم که ازش پرسیدم: داداش «کاندوم» یعنی چی؟" گفت: "پوشش، مثلن، یعنی مثل پتو یا ملافه!" گفتم: "داداش مطمئنی؟"گفت:" آری. " گفتم: "پتو و ملافه که تو کیف مامان جا نمیگیره,!"