داستان

Saturday, September 06, 2008

کابوس خاوران


پیاده رو خلوت بود. از روبه رو به خانم میانسالی میآمد. وقتی بهم نزدیک شدیم خیره و تیزنگاهم کرد و گذشت. درسیمای شکسته اش یاد گمشده ای درذهنم جرقه زد. پاشل کردم و ایستادم. رد پایش را گرفتم. جلو مغازه عینک فروشی ایستاده بود و نگاهم میکرد. با شک و تردید به سویش رفتم. با دیدن تیتر کتاب فارسی که ازجیب بارانی اش بیرون زده بود، سلام کردم و گفتم قیافه شما شما به نظرم رسید.
من هم مثل شما آقا. همسایه ای درسنگلج داشتیم خیلی شبیه ...
شاید خودم هستم خانم. شما؟
جاوید یادتانه تو بازارچۀ کلعباسعلی؟
بله بله جاوید تو کار تجارت بودند. خانه بزرگی داشتید. خیرات روزعاشورا و غذای لذیذ آن روزبخصوص توی محل شهرت داشت. آقای جاوید وبچه ها حالشان چطوره؟
همه شان رفتند و مرا تنها گذاشتند.
بغض ش ترکید. چشم ها پرشد.
با پشت دست، اشگ هایش را گرفت.
احساس بدی پیدا کردم. آماده شدم برای شنیدن خبرهای ناگوار.
فرصت دارید جایی بنشینیم؟
باتکان سر پذیرفت. راه افتادیم طرف کافی شاپی که درآن نزدیکی ها بود.
روبروی هم نشستیم. زن شکسته ای بود با پیری زودس.
دو پسرم را که هردو دانشجوی دانشگاه تهران بودند به جرم همکاری با مجاهدین کشتند.
درفکرگذشته ها فرورفت.
دختری هم داشتید. اسم قشنگی داشت. همکلاسی خواهرم بود خیلی زیبا با چشم های آبی ...
بله. آهو، آن هم کشته شد.
باردیگر اشگش سرازیرشد. غلتید روی گونه های کمرنگ و استخوانی اش.
سال آخردانشکدۀ هنرهای زیبا بود که یکی ازاین ریشوی های تازه به دوران رسیده عاشقش شد. پاسداربود. بیسواد مطلق. زورش به اسلحه و هنرش به نوحه خوانی بود. هرچه گفتیم این وصلۀ ناجوراست. آهو نامزد دارد. توی کتش نرفت که نرفت.
اشگ میریخت و بابغض گیرکرده درگلو حرف میزد.
از دست نادعلی شکایت کردیم .
نادعلی کی بود؟
همان عاشق نوحه خوان. قاتل لعنتی .
حریفش نشدیم. از مزاحمت های دائمی او تلفن خانه را قطع کردیم. وقتی فهمید آهو نامزد دارد و ممکن است به زودی عروسی کنند گفت هردو را حسرت به دل ناکام میگذارم !
درمانده شده بودم. میخواستم آهورا بردارم و ازشهر فرارکنم. به کجا؟ نمی دانم. اما باهرکس که درمیان گذاشتم سرزنشم کردند و خندیدند! کسی نبود درد مرا بفهمد!
چشم درخیالِ گذشته به فکر فرو رفت. فنجان قهوه را برداشت بین دودست نگهداشت. بعد جرعه ای نوشید و با تاثر گفت:
طول چندانی نکشید که آهوی جوانم زیرماشین له شد!
بهت زده نگاهش کردم. دلم از درد واندوه مادر داغدار به دردآمده بود. گریه م گرفته بود! به زحمت خودم را نگاه داشتم .
فنجان را گذاشت روی میز. ادامه داد:راننده محکوم به قتل عمد، همان نادعلی بود. دادگاه برایش حکم اعدام صادرکرد و پرداخت چندملیون تومان دیه. نجات از اعدام مستلتزم پرداخت دیه بود. دراثراین فاجعه جاوید سکتۀ مغزی کرد و از دنیا رفت.
فلاکت وبدبختی ازهرطرف برسرم ریخته بود. تک و تنها مانده بودم و درمانده .
طلبکارهای شوهرم برسرم ریختند. خانه و زندگی به تاراج رفت. با یک چمدان لباس ازخانه بیرونم کردند!
پدرومادر قاتل برای جلب رضایت دنبالم می گشتند. آن دورا دردادگاه دیدم. دلم کباب شد ازفقر و بدبختی شان. یک سال وقت داشتند دیه را بپردازند که هفت ماهش سپری شده بود. ازگریه و زاری مادر، بیخ دیوارکنارش نشستم توی دادگاه روی زمین گریستم.
بدترازهمه بیخانمانی خودم بود. دراین سن و سال پیری نمیخواستم سربار برادر و خواهرانم باشم. دختر یکی ازخواهرانم درمالزی بود با شنیدن خبرگرفتاری من آمد تهران مرا باخود برد مالزی. رفتم. اما قبل از رفتن باید فکری به حال قاتل دخترم می کردم. یک روز صبح اول وقت رفتم دادگاه. به رئیس دادگاه که آدم بدی نبود گفتم آمده ام رضایت بدهم این قاتل رانکشید. از دیه صرفنظر کردم. با نگاه عاقل اندر سفیه به من گفت خواهر مطمئنی که حالت خوب است؟
گفتم بلی آقا حالم خوب است. هیچ ناراحتی ندارم. عدالت شما دو پسرم را درخاوران چال کرد. دخترم را هم یک جاهل تفنگ به دوش شما! با اعدام این جوان قاتل چه چیزی عاید من میشود؟ جزداغداری پدرو مادرش! کاش، دولت عوض این همه دامن زدن به خشونت و انتقام و تقاص گرفتن ازاین و آن قدری هم از بخشش و گذشت و عفو وایثار بگوید و درباره اش فکر درست و حسابی بکند. شما هم اگر میخواهید رستگار باشید سعی کنید اعدام را لغو کنید. مگر نمیبینید که با این همه اعدام، روز به روز بر تعداد مجرمین افزوده میشود!
خواهراینکه دست من نیست قانون اسلام است.
حق باشماست. لطفا صحبت های مرا یادداشت کنید و به قاتل ابلاغ کنید که من از دیه گذشتم.
پس این ورقه را امضا کنید.
امضا کردم. گفت خدا اجرت بدهد خواهر خیرببینی انشاءالله تعالی خداوند روح رفتگانت را شاد کند.

یک هفته بود که درمالزی بودم. برادر شوهرم ازتهران تلفن کرد که خیلی فوری بااین شماره درامریکا با حاج دانیل تماس بگیرید.
حاج دانیل کلیمی زمانی با شوهرم شریک بود. برادرزنش که ازکلیمیهای سرمایه دارهمدان بود درهمان اوایل انقلاب اعدام شد. حاج دانیل با زن و بچه اش ازایران رفت.
بعدازمرگ شوهرم حسابدار شرکت عقب پولی میگشت که به گفتۀ او مفقود شده بود. خیلی دنبال کرد، اما چیزی پیدا نشد. میگفت یکی پول ها را بالا کشیده!
از تلفن برادرشوهرم نور امید دردلم تابید. خواهر زاده ام فتانه گفت امیدوارم خبر خوشی باشد. خیلی فوری با حاج دانیل درآمریکا تماس گرفت. گوشی را گرفتم. بعد از احوالپرسی گفت پیش من امانتی دارید باید بیائید آمریکا یک چند روزی میهمان من باشید و امانتان را هم بگیرید.
فتانه وسایل سفررا فراهم آورد. رفتیم کالیفرنیا. باورم نمی شد. این مرد کلیمی درمقابل بهت و حیرت من چکی کشید وبه من داد وجه آنقدر زیاد بود که حیرت زده شدم ازامانت و درستکاری این مرد شریف هنوز هم در شگفتم. دراین دنیای پراز ظلم و خشونت و تجاوز و غارت، انسان های پاکیزه و سالم کم نیستند. گمان کنم اگر این امانت دست یک آیت الله یا امامان تازه به دوران رسیده بود خیلی راحت بالا میکشید. ولی این مرد کلیمی امانت شوهرم را به من پس داد درحالی که روح من ازاین پول خبرنداشت.
به مالزی برگشتیم. دوسال آنجا بودم و حالا چندسال است که با فتانه و شوهرش به لندن آمده ایم. مدت هاست زندگی آرام و مرفهی دارم ولی همیشه در کابوس ام. در ماتم وعزای فرزندان وشوهرم سوگوارم. شب ها را اما بیشتر، با مادران در خاوران با روح فرزندانم میگذرانم!