داستان

Monday, October 20, 2008

غزاله ومن


تا چشم به هستی گشودم او با من بود. ذهن نورس من با او شکل گرفت. دریچۀ دنیای زیبایِ دوست داشتن و دوست بودن را ازبچگی او به من یاد داد. هنوز گرمای بدن او و بوی خوش گیسوان ولبش را که ازچهارپنج سالگی مرا به خود میفشرد و میبوسید، زیر پوستم حس میکنم. لذتی که به من درس زندگی داد. عشق را او به من آموخت. عاشق شدم. عاشق ش شدم.
انقلاب همه چیز را بهم ریخت. غزاله سال سوم پزشکی بود. دانشگاه ها بسته شد و اوهم خانه نشین شد.
خواستگاران ش در خانه را ازپاشنه می کندند. پدر میگفت غزاله تا دانشگاهش تمام نشود حق ازدواج ندارد. روی حرف خود ایستاده بود. مادرمیگفت حالا که دانشگاه ها را بستند چه باید کرد؟ پدرمیگفت روزی باز خواهد شد. مادرمیگفت کی؟ پدرمیگفت هر وقت که شد. ارترس و وحشت داشتم دیوانه میشدم. جرأت خود کشی نداشتم. تصمیم گرفتم خودم را گم و گور کنم . ازافغانستان سردرآوردم.
بحبوحۀ جنگ پارتیزانی مجاهدین افغان با نیروی نظامی شوروی بود. با کامیونی که از زاهدان به کابل میرفتم، راننده وقتی فهمید با زبان فرانسه وانگلیسی آشنا هستم مرا به خانه اش برد. معلم سرخانۀ دو پسرش شدم که همسن و سال خودم بودند. ثروتمند بودند. دوستی ما و پیشرفت زبان آن دو باعث شد که مادرش گفت تو پسر سوم منی. آن دوجوان مدارک افغانی برای من تهیه کردند به نام پرویزجلالی. سال دوم یک افعانی تمام عیار شده بودم. با بیرون رفتن قوای شوروی و پیروزی مجاهدین، وضع افغانستان تبدیل به جهنم شد. سراسر آن سرزمین بوی نعش و خون گرفت.
مهاجرت افغان ها به خارج ازکشور شروع شد. خانوادۀ حامی من به پاکستان کوچ کرد. من نیزبا آنها بودم. در پاکستان ازآنها جدا شدم. با پس اندازماهانه بابت تدریس 14ماهۀ دو فرزندشان مقداری پول جمع کرده بودم. آدم های با تربیت و توانمندی بودند.
روزی اتفاقا، با دخترجوان پاکستانی که دانشجوی پزشکی بود آشنا شدم. سلیمه دریک کلینک زیبائی دستیار جراحی بود که روزی ده ها مشتری مرد وزن برای: کوچک کردن دماغ، سینه، کم کردن چاقی ران های چاق، تنگ کردن دهانۀ آلت تناسلی و کشیدن چروک صورت و بریدن غبغب وتغییرجنسیت با آلت های مورد پسندِ طبیعی و ... به آنجا مراجعه میکردند. دوصد دالر (دلار) ازمن گرفتند با تغییر ظاهری صورتم و بزرگ کردن دماغم، بعد از یک هفته مرا به این شکل درآوردند که ملاحظه میکنید. پاکستان کشورعحیبی ست. هر کارغیرممکن با کمی پول ممکن میشود. حتا تبدیل مرد به زن یا بالعکس!
سلیمه، پاسپورت افغانی و مدارک مرا با عکس تازه ام تهیه کرد. با کمک او سه سالی به تحصیل در دانشکدۀ طب مشغول شدم. در یک کلینک شبانه روزی هم شب ها کارمیکردم با معاش پائین. وقتش رسیده بود که به ایران برگردم. در گرماگرم جنگ ایران وعراق به ایران برگشتم.
درتهران، حوالی میدان ولیعصر اتاقی اجاره کردم. صاحبخانه خانمی بود که فرزندانش درآمریکا تحصیل میکردند. مصاحب خوبی برایش بودم. ازاینکه خارجی هستم و کرایه اش را سرماه میدهم راضی بود.
درگشت و گذار روزانه خانه را دیدم. دراطراف ش چند مجموعه آپارتمان تازه ساز ساخته شده بود. خانه با
همان وضع سابق، لمیده زیر آفتاب، زن روسری به سر باموترش (ماشین ش) مقابل دروازه ایستاد. پیاده شد. قدم ها را تند کردم تا ببینمش. دروازۀ خانه را باز کرد، به داخل موتر نشست وموتر را به داخل برد. پارک کرد. دلم به تپش اقتاد. نگاهی به حویلی ( حیاط) و باغچه انداختم و به سرعت گذشتم. بغض گلویم را فشار میداد. به سختی جلو خودم را کنترل کردم تا اشکم جاری شد. سر سرک ( خیابان) با اولین اتوبوس رفتتم سرپل تجریش. گردش در حال هوای خاطرات گذشته حالم را کمی تغییر داد.

یک هفته بعد، شب هنگام خانم صاحبخانه ازبیرون تلفن کرد. آدرسی به من داد که بروم پیشش. پرسیدم چه طوری او را پیدا کنم ؟ گفت پیاده بیا. راه دوری نیست ازخانۀ خودمان بچیم ( ننه جان). - بچیم ورد کلامش بود که به من میگفت - سه کوچه پائین تراست. اسم کوچه و شماره خانه را داد.
رفتم. دم در ایستادم که درنیمه باز بود. خانم ها صحبت کنان دسته دسته بیرون میآمدند. چشمم طرف خانه بود. خانه خَپ چُپ (سوت کور) وچراغ اتاق های بالا خاموش بود. دراین فکر بودم که صدایی چون صاعقه ای دررگهایم دوید. "آری خانم شهاب درد شما را درک میکنم. من نیز دلسوخته ام و فرزندم ... و بتی زیبا از دروازه بیرون آمد و وارد پیاده رو شدند.
نتوانستم خودداری کنم. جلو رفتم و باسلام گفتم لطفا خانم سمیع را صدا کنید، من پیش دروازه منتظرهستم. با نگاهی تند وتیز به من پرسید پرویزخان شمائید؟
بله. پرویز جلالی. ولی خان نه!
با لبخندی که سراپای مرا لرزاند، گفت چشم و به داخل ساختمان رفت.
چند دقیقه نگذشته بود که دست خانم سمیع را گرفته و آرام آرام به من نزدیک شدند. سلام کردم و درحینی که دست خانم را گرفته بودم او را تماشا میکردم که نگاهش به من بود. راه افتادیم به سوی خانه. ازاینکه موقع خداحافظی آن ها را با چشم سیر تماشا کرده بودم خوشحال بودم. انگار که دنیا را به من داده بودند. اما، در لحظه ای از خودم بدم آمد ولی، نگاهِ زیرچشمی و مشتاقانۀ آن یک، ندامتِ گذرا را از دلم زدود.

فردا ازخانم سمیع دربارۀ آن دخترپرسیدم. گفت چند سال پیش پسرشان رفت جبهه و برنگشت. جوان زیبا و درسخوانی بود. کمر پدرو مادرش را شکست. درس دخترشان هم نیمه تمام مانده، شاید به زودی برود خانۀ بخت. ولی با آن همه خواستگارهای خوب و بجا، دخترخانم همه شان را رد کرده. دخترمتین و باوقاری ست در عمرم کمتر دختری به نجابت و پاکی او دیده ام.
نامش چیست درچه رشته ای تحصیل کرده؟
غزاله. اسم قشنگی ست نه؟ و بعد گفت پزشکی خوانده درست نمیدانم چند سال خوانده . نقاش بسیار ماهری ست. میخواهد بازهم درس بخواند و دکتر شود.
چه نام زیبائی دارد. خانم سمیع واقعا شما امین هستید این دختر، دختر نجیب و پاکیزه ایست؟
خیره نگاهم کرد. پرسید: نکند دلت سرش رفته باشد. بعد اضافه کرد. هرچه گفتم درست گفتم.
دختر زیبا و گشاده روبود. شما برای زندگی بچۀ خودتان او را صالح میدانید خانم سمیع؟
حتما انتخاب می کردم بچیم .
با نگاهِ مادرانه ای ادامه داد ای شوخک (ناقلا) نگفتم گلوت گیرکرده؟ بلند بلند خندید و گفت دلتنگ مباش با پدر ومادرش صحبت میکنم.
نمیدانم میل خواهند کرد یا نه؟ میدانید ... چه طوری بگم ایرانیها ما افغانی ها را خیلی به حساب نمیآورند. شما به آنها بگوئید که پدرومادرپرویز آدم های تحصیل کرده بودند. یک وقت درمنطقه، خاندان جلالی ها مشهور بودند. مال و املاک شان به غارت رفت. تصمیم دارم بروم امریکا علم طبابت را تعقیب کنم.
ببینم بچیم مگر تو پزشکی خوانده ای؟
بلی خانم سمیع. سه سال درپاکستان محصل طب بودم. یک سال دوام میدادم داکتر میشدم.
بچیم گفتم نگران مباش. صحبت کردن که ضرری ندارد. دیرشده برو به اتاقت وبخواب. من فردا پس فردا میروم سراغشان.
یک هفته بعد خبر آورد که والدین غزاله برای فردا شب من و شما را به نان شب (شام) دعوت کرده اند. بچیم خودت را آماده کن.
ازشنیدن خبر پرواز میکردم.

بادسته گل زیبائی واردخانه شدم. دلم پر گشود. گوشه و کنار را با حسرت دیدم. بوی صفا درفضای خانه مرا گرفت. وقتی معرفی شدیم، از نگاهِ نافذ مادر دلم لرزید. دست ش را بوسیدم و بعد دست پدر را. دسته گل را دادم به غزاله. با میل گرفت . تشکرکرد.
مادر، رفتارغزاله را زیرنظرداشت. ازبرخورد دخترش راضی به نظر میرسید.
لبخندی زد و به نشستن دعوت مان کرد.
پدرپرسید از کجای افغان هستید گفتم اصل و ریشه از هزاره جات ولی بزرگ شدۀ کابل ام. تا دیپلم درکابل
خواندم. طب را درپاکستان دانشگاه لاهور. ولی تمام نشد. یک سال مانده. دانشگاه تهران قبول دارد باید امتحان بدهم.
گفت پس شیعه اید؟ گفتم بلی. شیعه دوازده امامی مثل شما و حکومت دینیِ شما .
زیرلب چیزی گفت. نشنیدم اما گفتارش آشنا به نظرم رسید!
و بعد از وضع افغانستان پرسید.
گفتم افغانستان ویران شده. میلیونها نفرکوچ کرده رفته ایران وپاکستان. فلاکت آسمان افغانستان را پوشانده
جای زندگی نیست. مکتب ها و دانشگاه ها شده یتیم خانه. زخمی و دست و پا بریده در شفاخانه ها روی هم انباشته.
بعد ازنان شب و مقداری صحبت های متفرقه و تماشای تابلوهای غزاله خانه را ترک کردیم.

چند شب بعد وقتی وارد خانه شدم صاحبخانه از آشپزخانه صدایم زد. سلام کردم. تا چشم ش افتاد به من گفت:
"آقا داماد مبارک باشه انشاء الله"
بی اختیار پریدم و دست و صورتش را بوسیدم. غافلگیرانه بود. حیران نگاهم کرد.
ازاین کار خودم کمی شرمنده شدم.
اشک در چشمان کلان و مهربانش حلقه زد. من نیزاز شوق گریستم.
گفت آرزو می کردم دامادی دو فرزندم را ببینم ولی نشد. رفتند آن طرف دنیا!
در خیال، از پشت شیشه پنجره، خیره به آسمان پرستاره شهرتاریک، زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم. با پشت دست نم اشک چشم ش را گرفت . دلتنگیِ مادرانه در صورت پیرانه اش موج میزد.

بعد از نان گفت روزشیرینی خوری را این چند روزه خبر خواهند داد.
من که رسم کشور شما را نمیدانم . چه باید بکنم؟
نگران مباش بچیم کارها را بگذار عهده ی من.
خدا عمرتان بدهد خانم شما جای مادرم باید زحمت مرا بکشید.
چشم هایم پراز اشک شده بود.

مراسم شیرینی خوری به خوشی و شادی گذشت. پایم به خانه غزاله باز شده بود. هرازگاهی نیزاو به خانۀ من میامد. خانم سمیع کوشش میکرد ما دوتا را تنها بگذارد. ولی من وغزاله قرار گذاشتیم که هروقت آمد دیدن من در اتاق نشیمنِ پیش خانم سمیع باشیم هرصحبتی هم داریم درحضور او باشد.
روزها باهم بیرون میرفتیم. سینما و رستوران و گردش درحد متعارف دو نامزد.
خبر بازگشائی دانشگاه های ایران در روزنامه ها منتشرشده بود. من که ازمدتها پیش برای ادامۀ تحصیل با دانشگاه برکلی درحال مذاکره بودم، همان روزها خبر پذیرشم رسید. وقتی نامۀ دانشگاه رابه غزاله نشان دادم خوشحال شد و به فکر فرو رفت. غزاله قبلا گفته بود سال سوم دانشکدۀ طب تهران را گذرانده ولی با تعطیلی دانشگاه ها بیکار ننشسته با دانشگاهی درترکیه وارد مکاتبه شده و قراربود که به استانبول برود. با پیشامد شیرینی خوری و ازدواج، حالا باید کشوری را انتخاب کنیم که هردو باهم برویم.
بعد گفت من با والدینم صحبت خواهم کرد.
وقتی از من شنید که مشاورۀ او با والدینش دربارۀ ادامه تحصیل باید دراولویت قرارگیرد، برای نخستین بار درحضور خانم سمیع، بی اختیار پرید و مرا بوسید.
این زن مهربان و دوراندیش گفت خوشحالم که شما دوتا از حالا در فکر آتیۀ خود هستید.
والدین غزاله با مسافرت ما به آمریکا موافقت کردند. خرج یک سال ما را پذیرفتند.
وقتی درس ما تمام شد. برای دیدن ما به آمریکا آمدند. یک سالی هم نزد ما بودند. بعد از تولد اولین بچه مان به ایران برگشتند. دوسال بعد هردو درفاصله کوتاه از دنیا رفتند.
چند ماه بعد ازفوت پدر و مادرم، خودم را به غزاله معرفی کردم.