داستان

Saturday, February 21, 2009

رؤیاهای تبریز

در خواب سنگینی بودم. خواب می دیدم که دارم خواب میبینم. همه جا آب بود. زیر آسمان ابری و سیاه. اما، دردورست ها آسمان به زمین چسبیده بود شطی ازدریای آبی، که ازحاشیه ش ابر روشنی بالا میآمد و از ملالت سیاهی فضا میکاست. من که روی تخته پاره ای نشسته و در وسط آب ها بی خیال دور خودم میچرخیدم، لحظه ای از دیدن روشنای افق و وسعتِ گستردۀ دریا دچار ترس شدم. موج های خاکستری دریا در دوردست ها به سیاهی میزد ووحشت میآفرید. حباب های ریزعرق پیشانی ام را دیدم که باد ملایم دریا لیس زد و تنم مورمور میشد. فریاد قهقهۀ مستانه ای ازتهِ دریا برخاست و لحظاتی بعد خاموش شد. نرمه بادی به سرعت پیش آمد و اوج گرفت. نوای مخملین آواز دختران دریائی که از قصۀ های اساطیری ژاپنی با ترانه ها در خاطرم مانده بود، درجانم ریخت . قصه گو روایت کرده بود که دختران دریا ماهیگیر جوان را با خود به دریا بردند و قرنی بعد با همان زیبائیِ جوانی به ساحل برش گرداندند.هوم! پس من هم سرنوشتِ همان ماهیگیر را پیدا کرده ام؟ پری دریائی کو؟ ریشخند آشنائی جانم را آزرد! بادی تند به سرعت تخته پاره را وسط دریا کشید. خوابم برد. خواب دیدم که دارم خواب میبینم توی خواب در وسط حیاط در یک غروب تابستان تبریز. خواهرم دف میزند و بچه ها دم گرفته و یک بایاتی ترکی را تکرار میکنند و من گریه میکنم. سرم را این ور وآن ور میزنم اما کسی محل نمیگذاشت. از نگاه های شیطنت بار فریده و هوریه حرصم گرفته بود! دست میزدند و بلند بلند می خواندند. سئل گلدی باشدان آشدی ترجمه سیل آمد و از سرگذشتمَمدی گوتدی قاچدی ممد را برداشت و بُرد منجّم کورپوسونده در سرِ پلِ منجّممَمد گوزونی آچدی ممد چشم هایش را گشود. سئل گلدی باشدان آچدی سیل آمد و از سر گذشتسئلین باشی بوینوزدی سرِ سیل شاح استچکمه گی ین خانیملار خانم های چکمه پوشحامبال دالیندا قاشدی روی کول حمال ها فرار کردند. درحال گریه وزاری بودم که مادرم میگفت: سالی که تبریز سیل آمد. عمواغلی با عجله وارد خانه شد یک راست رفت به اتاقی که تو را لای لحاف خوابانده بودم. من در پائین توی آشپزخانه مشغول پخت وپز بودم . آمدن او را ندیدم. لحاف را برمیدارد و در انتهای باغچه که قنات قوچی باشی ازجنوب ش میگذشت، برای جلوگیری ازسرریز شدن سیل به خانه، در دهنۀ قنات میگذارد.لحظاتی بعد به سرو صدا از آشپزخانه بیرون آمدم و بادیدن قیافۀ هراسان عمواغلی، ازش پرسیدم : بچه را گذاشته بودم لای لحاف حالا نیست؟ عمواغلی باعجله دوید طرف قنات و لحاف را از دهنۀ ورودی آب بیرون کشید. لحاف گل آلود و خیس را باز کردم دیدم نفس میکشی اما هنوز خوابی. ازخوشحالی جیغی کشیدم. تو ترسیدی و دوباره به خواب رفتی!این قصه را بعدها تعریف کردم ، بتول و طیبه با بایاتی خواندند وافتاد سر زبان بچه ها!

Monday, February 02, 2009

انتقام


شهر درخاموشی فرو رفته بود. خیابان ها خلوت و مردم، درخواب شبانگاهی درون سیاهی شب غلتیده بودند.
دختر، تک و تنها دراتاقش راه میرفت و تمرین درسش را برای امتحان فردا حاضر میکرد. به صدای ترمز ناگهانیِ یک خود رو تکان خورد. ازهمهمۀ نابهنگام وشکست سکوت دلش لرزید. چراغ را خاموش کرد از پشت پرده خیابان را زیرنظر گرفت.
سه مرد ازیک خودرو پیاده شدند. مرد جوانی را کت بسته به زیردرخت تناوری که مقابل دید دختر بود کشیدند. خودرو که مثل آمبولانس زندان ها بود دورشد. یکی ازآن سه که ریش بلندی داشت شاخۀ درخت را گرفت و به چالاکی بالا رفت. طناب را به شاخه ای گره زد . مرد جوان را هل دادند زیرطناب که در بالا سرش بود و تاب میخورد. آن دو، زیرتنۀ جوان کت بسته را گرفتند و چند وجب اززمین بالاتر بردند. ریشو از بالای درخت در تلاش بود حلقۀ طناب را دورگردن جوان بیندازد که چشمهایش بسته بود. ماشینی سررسید. به سرعت چند نفر بیرون پریدند. دریک چشم بهم زدن آن دو را ازکار انداختند. طنابِ دور دست های جوان را گشودند و چشم بند را از رویش برداشتند. مرد ریشو را پائین کشیده طناب را دور گردنش حلقه زدند و کشیدند بالا.
دختر که خیال میکرد خواب میبیند، وحشت زده فریاد کشید. پدرش بیدار شد هراسان به سراغش رفت و مادر دنبالش دوید. دختر رنگباخته زبانش بند آمده بود. با اشاره به آن سوی خیابان سخنان نامفهومی گفت. پدر، پرده را کناری زد. شبح مردی را دید معلق درهوا آویزان از شاخۀ درخت. نوررنگباخته چراغ ازبالای تیر برآن میتابید. نگاهش روی شبح ماسید. سایه های لرزان، نقش هولناک خشونتِ عریانِ انتقام را نشان میداد. دلش به درد آمد. از فریاد گسستن زنجیرها که در کوچه پسکوچه های شهر تاب میخورد لبخند روی لبهایش نشست .