داستان

Sunday, April 05, 2009

سکته!

نگهبان وارد بند شد. نریمان را صدا زد و گفت اسباب هات را بردار با من بیا. وقتی با چشم های بسته وارد سلول شد، دلهره اش فرو ریخت. چشم ش تازه به تاریکی و سرمای سلول آشنا شده بود که درباز شد و یکی را انداختند توی سلول. درنگاه اول از هیکلش مصطفا را شناخت که میگفتند شاعر است. بعد ازسلام و علیک کوتاه گفت په ! تو هم اینجائی؟ برای چی مارو آوردن اینجا ؟
نشست گوشه ای و دست هایش رابهم مالید. مدتها بود که آرتروز گرفته بود. میگفتند آنتن است!
ساعتی بعد، زندانبان در سلول را باز کرد و گفت برو تو دیگه! و جوان لاغر اندامی را هل داد تو. دررا بست و رفت.
نریمان او را ندیده بود. نمیشناخت کیست. ولی مصطفا او را شناخت و قبل ازاینکه سلام و علیکی رد و بدل شود فحش رکیکی بهش داد. بعد گفت: «خوب شد که با پای خودت آمدی اینجا بدبخت ریغونه! همین امشب به حسابت میرسم. با همین دستام خفه ات میکنم!»
دستهای بزرگ ش را باز کرد و درهوا تکان داد.

دریچۀ کوچک سلول بازشد و دربشقابی مقداری سیب زمینی و نان خشک بود. مصطفا اولین کاری که کرد جیره احمد را ریخت توی بشقاب خودش و بشقاب خالی را گذاشت جلو احمد. و به سرعت همه را بلعید. نریمان گفت کارخوبی نکردی رسم جوانمردی نیست. زیر چشمی نگاهی کرد و چیزی نگفت. نریمان نصف جیره خودش را ریخت توی بشقاب احمد گفت بخور! به آرامی شروع به خوردن کرد. اما سخت میترسید و مواظب حرکات مصطفا بود که مدام چشم غره میرفت و بد و بیراه میگفت.
زندانبان درسلول را باز کرد برای توالت. نریمان به نگهبان گفت این دو تا امشب کار دستمون خواهند داد. و ماجرای تهدید مصطفا را شرح داد. احمد هم تأیید کرد و گفت گفته که امشب خفه ام میکند. مرا به سلول دیگر ببرید. میترسم. نگهبان، انگار نشنید یا حواسش جای دیگری بود.
نریمان پرسید اختلاف سر چیست احمد گفت پسرخاله ایم. اعدام خواهرش را ازچشم من میبیند. خودش مرا وارد گروه کرد و من هم ثریا را که نامزدم بود بردم توی جلسات. گرفتارشد و در یک محاکمۀ ده دقیقه ای محکومش کردند به اعدام. حتا جنازه اش را هم به خانواده اش ندادند. از آن به بعد با من دشمن شده که خواهر یکی یک دانه ام را تو به کشتن دادی!

فردا صبح، وقتی جنازۀ مطصفا را بیرون میبردند، احمد به پهنای صورتش اشک میریخت. میگفت مصطفا با دیدن من دردهایش عود کرد و از غم و غصۀ خواهرش تو خواب سکته کرد.