داستان

Saturday, February 06, 2010

آهو


وقتی باد برپنجره بسته کوبید، بیدار نشدم از صدایش تکان خوردم . پیچیده بودیم بهم و بوی تمشگ دور گردنش را می بلعیدم که دلهره و اضطراب آن خواب وحشتناک ازمن دور می شد. ازدریچه باریکی که رو به سبزه زاری بزرگ در دامنه کوه بود به درون خواب خزیدم آنجا بود که همهمۀ کولی ها را شنیدم. داشتند چادرهای سیاه را بر می افراشتند. انگارتازه رسیده بودند که لبهای من روی چشم های وحشی او لذت گناه را به جانمان میریخت.
سرگرم پائین آوردن باروبنه ها شان بودند از پشت چارپایان درمیان عوعوی سگ ها که بر در و دیواره کوهها سُرمی خورد و انعکاسش باصدای خفه درفضا می پیچید. با اشاره ای که مرا نشان میداد خم شدم تا بهتر ببینم. محو شد. دیگر ندیدمش . اما به دلم برات شد که خودش بود. آهو بود .
دل نگران چشم دوختم به انبوه جماعت رنگارنگ، با انواع چهارپایان. توی سر و صداها می لولیدند. با چشم های نگران دنبالش میگشتم. از پشت سر مردی سایه اش را درلحظه ای دیدم. گم شد. اما بعد، دوباره مرد را دیدم. داشت درسایه زن محو می شد.
کنار آب نشسته بود و مردش را می شست. بعد نوبت به او رسید. بند از گیسوان گشود انبوهی زلف تن ش را درآغوش گرفت. بوی تمشگ در من پیچید. مرد چشمش دوید روی سرشانه زن که آفتاب براو بوسه میزد. صابون پشت زن کشید. پوست نرم و سفید زن، زیر کف صابون چشمک میزد که دوپستان ش را ازعقب گرفت و پشت زن را بوسید و نوازشش کرد. زن دست او را پس زد و بلند شد ایستاد. حالا دیگر اندام زن زیر آفتاب بود لخت و عریان به عریانی زیباترین تابلو، شاهکار خلقت را به نمایش گذاشته بود . کرک های مشگی دور شرمگاه برسفیدی ی تن جلوه ای ازهماهنگی رنگ ها بود و کمال زیبائی .
مرد با کاسۀ مسی آب برسر و صورت زن پاشید و آهو را درآغوش گرفت. التهاب هردو با نفسهای تندشان پشت پنجره برسطح شیشه ها ماسید.
زن لباس پوشید و با شانه چوبی بلند موهایش را شانه زد و بافت. بی اعتنا به مرد رفت طرف چادر. کنار چادرها بچه ای دوید طرفش با مف آویزان و از دامن مادر آویخت.
زن خم شد و با یک دست بچه را بلند کرد و انداخت رو کولش. رفت طرف اسبی لخت که سرخی پوست براقش زیر آفتاب می درخشید. پرید روی اسب و در پسِ درخت های وحشی جنگل گم شد.